تفنگت را زمين بگذار
كه من بيزارم از ديدار اين خونبارِ ناهنجار
تفنگِ دست تو يعني زبان آتش و آهن
من اما پيش اين اهريمني ابزار بنيانكن
ندارم جز زبانِ دل، دلي لبريزِ مهر تو
تو اي با دوستي دشمن.
زبان آتش و آهن
زبان خشم و خونريزي ست
زبان قهر چنگيزي ست
بيا، بنشين، بگو، بشنو سخن، شايد
فروغ آدميت راه در قلب تو بگشايد.
برادر گر كه مي خواني مرا، بنشين برادروار
تفنگت را زمين بگذار
تفنگت را زمين بگذار تا از جسم تو
اين ديو انسانكش برون آيد.
تو از آيين انساني چه ميداني؟
اگر جان را خدا داده ست
چرا بايد تو بستاني؟
چرا بايد كه با يك لحظه غفلت، اين برادر را
به خاك و خون بغلتاني؟
گرفتم در همه احوال حق گويي و حق جويي
و حق با توست،
ولي حق را -برادر جان- به زور اين زبان نافهم آتش بار
نبايد جست!
اگر اين بار شد وجدان خواب آلودهات بيدار،
تفنگت را زمين بگذار!
كه من بيزارم از ديدار اين خونبارِ ناهنجار
تفنگِ دست تو يعني زبان آتش و آهن
من اما پيش اين اهريمني ابزار بنيانكن
ندارم جز زبانِ دل، دلي لبريزِ مهر تو
تو اي با دوستي دشمن.
زبان آتش و آهن
زبان خشم و خونريزي ست
زبان قهر چنگيزي ست
بيا، بنشين، بگو، بشنو سخن، شايد
فروغ آدميت راه در قلب تو بگشايد.
برادر گر كه مي خواني مرا، بنشين برادروار
تفنگت را زمين بگذار
تفنگت را زمين بگذار تا از جسم تو
اين ديو انسانكش برون آيد.
تو از آيين انساني چه ميداني؟
اگر جان را خدا داده ست
چرا بايد تو بستاني؟
چرا بايد كه با يك لحظه غفلت، اين برادر را
به خاك و خون بغلتاني؟
گرفتم در همه احوال حق گويي و حق جويي
و حق با توست،
ولي حق را -برادر جان- به زور اين زبان نافهم آتش بار
نبايد جست!
اگر اين بار شد وجدان خواب آلودهات بيدار،
تفنگت را زمين بگذار!
فريدون مشيري
داستان كوتاه آموزنده
داستان كوتاه آموزنده71
داستان كوتاه آموزنده61