گرد آوري بهترين اشعار و ابياتي كه خوانده ام/بخش اول/ابوسعيد ابوالخير

۲۵ بازديد ۰ نظر


1
باز آ باز آ هر آنچه هستي باز آ
گر كافر و گبر و بت‌پرستي باز آ
اين درگه ما درگه نوميدي نيست
صد بار اگر توبه شكستي باز آ
2
هرگاه كه بيني دو سه سرگردانرا
عيب ره مردان نتوان كرد آنرا
تقليد دو سه مقلد بي‌معني
بدنام كند ره جوانمردان را
3
شيرين دهني كه از لبش جان ميريخت
كفرش ز سر زلف پريشان ميريخت
گر شيخ به كفر زلف او ره مي‌برد
خاك ره او بر سر ايمان مي‌ريخت
4
آن يار كه عهد دوستداري بشكست
ميرفت و منش گرفته دامن در دست
مي‌گفت دگر باره به خواب‌م بيني
پنداشت كه بعد ازو مرا خوابي هست
5
چون نيست ز هر چه هست جز باد بدست
چون هست ز هر چه نيست نقصان و شكست
انگار كه هر چه هست در عالم نيست
پندار كه هر چه نيست در عالم هست
6
من بندهٔ عاصيم رضاي تو كجاست
تاريك دلم نور و صفاي تو كجاست
ما را تو بهشت اگر به طاعت بخشي
اين بيع بود لطف و عطاي تو كجاست
7
آن آتش سوزنده كه عشقش لقبست
در پيكر كفر و دين چو سوزنده تبست
ايمان دگر و كيش محبت دگرست
پيغمبر عشق نه عجم نه عربست
8
گر سبحهٔ صد دانه شماري خوبست
ور جام مي از كف نگذاري خوبست
گفتي چه كنم چه تحفه آرم بر دوست
بي‌درد ميا هر آنچه آري خوبست
9
سرمايهٔ عمر آدمي يك نفسست
آن يك نفس از براي يك همنفسست
با همنفسي گر نفسي بنشيني
مجموع حيات عمر آن يك نفسست
10
ما دل به غم تو بسته داريم اي دوست
درد تو بجان خسته داريم اي دوست
گفتي كه به دلشكستگان نزديكم
ما نيز دل شكسته داريم اي دوست
11
پرسيد ز من كسيكه معشوق تو كيست
گفتم كه فلان كسست مقصود تو چيست
بنشست و به هاي‌هاي بر من بگريست
كز دست چنان كسي تو چون خواهي زيست
12
چون حاصل عمر تو فريبي و دميست
زو داد مكن گرت به هر دم ستميست
مغرور مشو بخود كه اصل من و تو
گردي و شراري و نسيمي و نميست
13
سيمابي شد هوا و زنگاري دشت
اي دوست بيا و بگذر از هرچه گذشت
گر ميل وفا داري اينك دل و جان
ور راي جفا داري اينك سر و تشت
14
آنرا كه قضا ز خيل عشاق نوشت
آزاد ز مسجدست و فارغ ز كنشت
ديوانهٔ عشق را چه هجران چه صال
از خويش گذشته را چه دوزخ چه بهشت
15
روزم به غم جهان فرسوده گذشت
شب در هوس بوده و نابوده گذشت
عمري كه ازو دمي جهاني ارزد
القصه به فكرهاي بيهوده گذشت
16
افسوس كه ايام جواني بگذشت
دوران نشاط و كامراني بگذشت
تشنه بكنار جوي چندان خفتم
كز جوي من آب زندگاني بگذشت
17
آن دل كه تو ديده‌اي زغم خون شد و رفت
وز ديدهٔ خون گرفته بيرون شد و رفت
روزي به هواي عشق سيري ميكرد
ليلي صفتي بديد و مجنون شد و رفت
18
با علم اگر عمل برابر گردد
كام دو جهان ترا ميسر گردد
مغرور مشو به خود كه خواندي ورقي
زان روز حذر كن كه ورق بر گردد
19
هوشم نه موافقان و خويشان بردند
اين كج كلهان مو پريشان بردند
گويند چرا تو دل بديشان دادي
والله كه من ندادم ايشان بردند
20
عاشق همه دم فكر غم دوست كند
معشوق كرشمه‌اي كه نيكوست كند
ما جرم و گنه كنيم و او لطف و كرم
هر كس چيزي كه لايق اوست كند
21
من بودم دوش و آن بت بنده نواز
از من همه لابه بود و از وي همه ناز
شب رفت و حديث ما به پايان نرسيد
شب را چه گنه قصهٔ ما بود دراز
22
دل جز ره عشق تو نپويد هرگز
جان جز سخن عشق نگويد هرگز
صحراي دلم عشق تو شورستان كرد
تا مهر كسي در آن نرويد هرگز
23
شاهي‌طلبي, برو گداي همه باش
بيگانه زخويش و آشناي همه باش
خواهي كه ترا چو تاج بر سر دارند
دست همه گير و خاك پاي همه باش
24
آتش بدو دست خويش بر خرمن خويش
چون خود زده‌ام چه نالم از دشمن خويش
كس دشمن من نيست منم دشمن خويش
اي واي من و دست من و دامن خويش
25
روزي ز پي گلاب مي‌گرديدم
پژمرده عذار گل در آتش ديدم
گفتم كه چه كرده‌اي كه ميسوزندت
گفتا كه درين باغ دمي خنديدم
26
يا رب تو چنان كن كه پريشان نشوم
محتاج برادران و خويشان نشوم
بي منت خلق خود مرا روزي ده
تا از در تو بر در ايشان نشوم
27
جانا من و تو نمونهٔ پرگاريم
سر گر چه دو كرده‌ايم يك تن داريم
بر نقطه روانيم كنون چون پرگار
در آخر كار سر بهم باز آريم
29
گفتم چشمت گفت كه بر مست مپيچ
گفتم دهنت گفت منه دل بر هيچ
گفتم زلفت گفت پراكنده مگوي
باز آوردي حكايتي پيچا پيچ
30
عاشق همه دم فكر غم دوست كند
معشوق كرشمه‌اي كه نيكوست كند
ما جرم و گنه كنيم و او لطف و كرم
هر كس چيزي كه لايق اوست كند
31
فردا كه به محشر اندر آيد زن و مرد
وز بيم حساب روي‌ها گردد زرد
من حسن ترا به كف نهم پيش روم
گويم كه حساب من ازين بايد كرد
31
از بيم رقيب طوف كويت نكنم
وز طعنه خلق گفتگويت نكنم
لب بستم و از پاي نشستم اما
اين نتوانم كه آرزويت نكنم
32
ني باغ به بستان نه چمن مي‌خواهم
ني سرو و نه گل نه ياسمن مي‌خواهم
خواهم زخداي خويش كنجي كه در آن
من باشم و آن كسي كه من مي‌خواهم
33
جز وصل تو دل به هر چه بستم توبه
بي ياد تو هر جا كه نشستم توبه
در حضرت تو توبه شكستم صدبار
زين توبه كه صد بار شكستم توبه
34
اي روي تو مهر عالم آراي همه
وصل تو شب و روز تمناي همه
گر با دگران به ز مني واي به من
ور با همه كس همچو مني واي همه
35
دلخسته و سينه چاك مي‌بايد شد
وز هستي خويش پاك مي‌بايد شد
آن به كه به خود پاك شويم اول كار
چون آخر كار خاك مي‌بايد شد
36
شوريده دلي و غصه گردون گردون
گريان چشمي و اشك جيحون جيحون
كاهيده تني و شعله خرمن خرمن
هر شعله ز كوه قاف افزون افزون
37
از هر چه نه از بهر تو كردم توبه
ور بي تو غمي خوردم از آن غم توبه
و آن نيز كه بعد ازين براي تو كنم
گر بهتر از آن توان از آن هم توبه
38
از بس كه شكستم و ببستم توبه
فرياد همي كند ز دستم توبه
ديروز به توبه‌اي شكستم ساغر
و امروز به ساغري شكستم توبه
39
اي نيك نكرده و بديها كرده
و آنگاه نجات خود تمنا كرده
بر عفو مكن تكيه كه هرگز نبود
ناكرده چو كرده كرده چون ناكرده
40
زاهد خوشدل كه ترك دنيا كرده
مي خواره خجل كه معصيت‌ها كرده
ترسم كه كند اميد و بيم و آخر كار
ناكرده چو كرده كرده چون ناكرده
41
هنگام سپيده دم خروس سحري
داني كه چرا همي كند نوحه گري
يعني كه نمودند در آيينهٔ صبح
كز عمر شبي گذشت و تو بي خبري
42
از سادگي و سليمي و مسكيني
وز سركشي و تكبر و خود بيني
بر آتش اگر نشانيم بنشينم
بر ديده اگر نشانمت ننشيني
43
تحقيق معاني ز عبارات مجوي
بي رفع قيود و اعتبارات مجوي
خواهي يابي ز علت جهل شفا
قانون نجات از اشارات مجوي
.
گردآوري:ابوالقاسم كريمي(فرزند زمين)

 


تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد