.
.
.
1
ماييم و مي و مطرب و اين كنج خراب
جان و دل و جام و جامه پر درد شراب
فارغ ز اميد رحمت و بيم عذاب
آزاد ز خاك و باد و از آتش و آب
2
مي نوش نداني ز كجا آمدهاي
خوش باش نداني به كجا خواهي رفت
3
قرآن كه مهين كلام خوانند آن را
گه گاه نه بر دوام خوانند آن را
بر گرد پياله آيتي هست مقيم
كاندر همه جا مدام خوانند آن را
4
تو غره بدان مشو كه مي مينخوري
صد لقمه خوري كه مي غلامست آنرا
5
معلوم نشد كه در طربخانه خاك
نقاش ازل بهر چه آراست مرا
6
آن قصر كه جمشيد در او جام گرفت
آهو بچه كرد و روبه آرام گرفت
بهرام كه گور ميگرفتي همه عمر
ديدي كه چگونه گور بهرام گرفت
7
ابر آمد و باز بر سر سبزه گريست
بي بادهٔ گلرنگ نميبايد زيست
اين سبزه كه امروز تماشاگه ماست
تا سبزهٔ خاك ما تماشاگه كيست
8
مي نوش نداني ز كجا آمدهاي
خوش باش نداني به كجا خواهي رفت
9
اي چرخ فلك خرابي از كينه تست
بيدادگري شيوه ديرينه تست
اي خاك اگر سينه تو بشكافند
بس گوهر قيمتي كه در سينه تست
10
اين كوزه چو من عاشق زاري بوده است
در بند سر زلف نگاري بودهست
اين دسته كه بر گردن او ميبيني
دستيست كه برگردن ياري بودهست
11
اين يك دو سه روز نوبت عمر گذشت
چون آب به جويبار و چون باد به دشت
هرگز غم دو روز مرا ياد نگشت
روزي كه نيامدهست و روزي كه گذشت
12
بر چهره گل نسيم نوروز خوش است
در صحن چمن روي دلافروز خوش است
از دي كه گذشت هر چه گويي خوش نيست
خوش باش و ز دي مگو كه امروز خوش است
13
پيش از من و تو ليل و نهاري بوده است
گردنده فلك نيز بكاري بوده است
هرجا كه قدم نهي تو بر روي زمين
آن مردمك چشمنگاري بوده است
14
با اهل خرد باش كه اصل تن تو
گردي و نسيمي و غباري و دمي است
15
در بي خبري مرد چه هشيار و چه مست
16
چون نيست ز هر چه هست جز باد بدست
چون هست بهرچه هست نقصان و شكست
انگار كه هرچه هست در عالم نيست
پندار كه هرچه نيست در عالم هست
17
خاكي كه به زير پاي هر ناداني است
كفّ صنميّ و چهرهٔ جاناني است
هر خشت كه بر كنگرهٔ ايواني است
انگشت وزير يا سر سلطاني است
18
در خواب بدم مرا خردمندي گفت
كاز خواب كسي را گل شادي نشكفت
كاري چه كني كه با اجل باشد جفت؟
مي خور كه به زير خاك ميبايد خفت
19
درياب كه از روح جدا خواهي رفت
در پرده اسرار فنا خواهي رفت
مي نوش نداني از كجا آمدهاي
خوش باش نداني به كجا خواهي رفت
20
گويند كسان بهشت با حور خوش است
من ميگويم كه آب انگور خوش است
اين نقد بگير و دست از آن نسيه بدار
كاواز دهل شنيدن از دور خوش است
21
گويند مرا كه دوزخي باشد مست
قوليست خلاف دل در آن نتوان بست
گر عاشق و ميخواره بدوزخ باشند
فردا بيني بهشت همچون كف دست
22
نيكي و بدي كه در نهاد بشر است
شادي و غمي كه در قضا و قدر است
با چرخ مكن حواله كاندر ره عقل
چرخ از تو هزار بار بيچارهتر است
23
آنانكه محيط فضل و آداب شدند
در جمع كمال شمع اصحاب شدند
ره زين شب تاريك نبردند برون
گفتند فسانهاي و در خواب شدند
24
افسوس كه سرمايه ز كف بيرون شد
وز دست اجل بسي جگرها خون شد
كس نامد از آن جهان كه پرسم از وي
كاحوال مسافران دنيا چون شد
25
افسوس كه نامه جواني طي شد
و آن تازه بهار زندگاني دي شد
آن مرغ طرب كه نام او بود شباب
افسوس ندانم كه كي آمد كي شد
26
اين قافله عمر عجب ميگذرد
درياب دمي كه با طرب ميگذرد
ساقي غم فرداي حريفان چه خوري
پيش آر پياله را كه شب ميگذرد
27
بر چرخ فلك هيچ كسي چير نشد
وز خوردن آدمي زمين سير نشد
مغرور بداني كه نخوردهست ترا
تعجيل مكن هم بخورد دير نشد
28
تا چند اسير رنگ و بو خواهي شد
چند از پي هر زشت و نكو خواهي شد
گر چشمه زمزمي و گر آب حيات
آخر به دل خاك فرو خواهي شد
29
گرچه غم و رنج من درازي دارد
عيش و طرب تو سرفرازي دارد
بر هر دو مكن تكيه كه دوران فلك
در پرده هزار گونه بازي دارد
30
گويند بهشت و حورعين خواهد بود
آنجا مي و شير و انگبين خواهد بود
گر ما مي و معشوق گزيديم چه باك
چون عاقبت كار چنين خواهد بود
31
گويند بهشت و حور و كوثر باشد
جوي مي و شير و شهد و شكر باشد
پر كن قدح باده و بر دستم نه
نقدي ز هزار نسيه خوشتر باشد
32
گويند هر آن كسان كه با پرهيزند
زانسان كه بميرند چنان برخيزند
ما با مي و معشوقه از آنيم مدام
باشد كه به حشرمان چنان انگيزند
33
هرگز دل من ز علم محروم نشد
كم ماند ز اسرار كه معلوم نشد
هفتاد و دو سال فكر كردم شب و روز
معلومم شد كه هيچ معلوم نشد
34
دي كوزهگري بديدم اندر بازار
بر پاره گلي لگد همي زد بسيار
و آن گل بزبان حال با او ميگفت
من همچو تو بودهام مرا نيكودار
35
از جمله رفتگان اين راه دراز
باز آمده كيست تا بما گويد باز
پس بر سر اين دو راههٔ آز و نياز
تا هيچ نماني كه نميآيي باز
36
مرغي ديدم نشسته بر باره طوس
در پيش نهاده كله كيكاووس
با كله همي گفت كه افسوس افسوس
كو بانگ جرسها و كجا ناله كوس
37
جامي است كه عقل آفرين ميزندش
صد بوسه ز مهر بر جبين ميزندش
اين كوزهگر دهر چنين جام لطيف
ميسازد و باز بر زمين ميزندش
38
اي دوست بيا تا غم فردا نخوريم
وين يكدم عمر را غنيمت شمريم
39
بر مفرش خاك خفتگان ميبينم
در زيرزمين نهفتگان ميبينم
چندانكه به صحراي عدم مينگرم
ناآمدگان و رفتگان ميبينم
40
يك چند به كودكي باستاد شديم
يك چند به استادي خود شاد شديم
پايان سخن شنو كه ما را چه رسيد
از خاك در آمديم و بر باد شديم
41
اي ديده اگر كور نئي گور ببين
وين عالم پر فتنه و پر شور ببين
شاهان و سران و سروران زير گلند
روهاي چو مه در دهن مور ببين
42
رندي ديدم نشسته بر خنگ زمين
نه كفر و نه اسلام و نه دنيا و نه دين
نه حق نه حقيقت نه شريعت نه يقين
اندر دو جهان كرا بود زهره اين
43
قومي متفكرند اندر ره دين
قومي به گمان فتاده در راه يقين
ميترسم از آن كه بانگ آيد روزي
كاي بيخبران راه نه آنست و نه اين
44
از آمدن و رفتن ما سودي كو
وز تار اميد عمر ما پودي كو
چندين سروپاي نازنينان جهان
ميسوزد و خاك ميشود دودي كو
45
تا كي غم آن خورم كه دارم يا نه
وين عمر به خوشدلي گذارم يا نه
پركن قدح باده كه معلومم نيست
كاين دم كه فرو برم برآرم يا نه
46
از آمدن بهار و از رفتن دي
اوراق وجود ما همي گردد طي
مي خور! مخور اندوه كه فرمود حكيم
غمهاي جهان چو زهر و ترياقش مي
47
از كوزهگري كوزه خريدم باري
آن كوزه سخن گفت ز هر اسراري
شاهي بودم كه جام زرينم بود
اكنون شدهام كوزه هر خماري
48
پيري ديدم به خانهٔ خماري
گفتم نكني ز رفتگان اخباري
گفتا مي خور كه همچو ما بسياري
رفتند و خبر باز نيامد باري
.
.
گردآوري:ابوالقاسم كريمي(فرزند زمين)