گرد آوري بهترين اشعار و ابياتي كه خوانده ام/بخش سوم/صائب تبريزي1

۳۴ بازديد ۰ نظر


1
مي‌شوند از سردمهري، دوستان از هم جدا
برگ‌ها را مي‌كند فصل خزان از هم جدا
2
از متاع عاريت بر خود دكاني چيده‌ام
وام خود خواهد ز من هر دم طلبكاري جدا
3
چون گنهكاري كه هر ساعت ازو عضوي برند
چرخ سنگين‌دل ز من هر دم كند ياري جدا
4
پيش از اين بر رفتگان افسوس ميخوردند خلق
ميخورند افسوس در ايام ما بر زندگان
5
دنيا به اهل خويش ترحم نمي‌كند
آتش امان نمي‌دهد آتش‌پرست را
6
ضيافتي كه در آنجا توانگران باشند
شكنجه‌اي است فقيران بي‌بضاعت را
7
درين زمان كه عقيم است جمله صحبتها
كناره‌گير و غنيمت شمار عزلت را
8
چرخ را آرامگاه عافيت پنداشتم
آشيان كردم تصور، خانهٔ صياد را
9
از همان راهي كه آمد گل، مسافر مي‌شود
باغبان بيهوده مي‌بندد در گلزار را
10
چون زندگي بكام بود مرگ مشكل است
11
پاي به خواب رفته ي كوه تحملم
نتوان به تيغ كرد ز دامن جدا مرا
12
فناي من به نسيم بهانه‌اي بندست
به خاك با سر ناخن نوشته‌اند مرا
13
مانند لاله، سوخته ناني است روزيم
آن هم فلك به خون جگر مي‌دهد مرا
14
پرتو منت كند دلهاي روشن را سياه
مي‌كشد دست حمايت شمع مغرور مرا
15
مي‌كشم تهمت سجادهٔ تزوير از خلق
گرچه فرسوده شد از بار سبو دوش مرا
16
ز زندگي چه بر كركس رسد جز مردار؟
چه لذت است ز عمر دراز، نادان را؟
17
به ما حرارت دوزخ چه مي‌تواند كرد؟
اگر ز ما نستانند چشم گريان را
18
دلم هر لحظه از داغي به داغ ديگر آويزد
چو بيماري كه گرداند ز تاب درد بالين را
19
ساده لوحان جنون از بيم محشر فارغند
بيم رسوايي نباشد نامهٔ ننوشته را
20
غم مردن نبود جان غم اندوخته را
نيست از برق خطر مزرعهٔ سوخته را
21
مي‌كند باد مخالف، شور دريا را زياد
كي نصيحت مي‌دهد تسكين، دل آزرده را
22
شايد به جوي رفته كند آب بازگشت
چون شد تهي ز باده، مبين خوار شيشه را
23
ميل دل با طاق ابروي بتان امروز نيست
كج بنا كردند از اول، قبلهٔ اين خانه را
24
اينجاكه منم، قيمت دل هر دو جهان است
آنجاكه تويي، در چه حساب است دل ما
25
گفتيم وقت پيري، در گوشه‌اي نشينيم
شد تازيانهٔ حرص، قد خميدهٔ ما
26
ما از تو جداييم به صورت، نه به معني
چون فاصلهٔ بيت بود فاصلهٔ ما
27
من آن شكسته بنايم درين خراب آباد
كه در خرابي من ناز مي‌كند سيلاب
28
معيار دوستان دغل، روز حاجت است
قرضي به رسم تجربه از دوستان طلب
29
از مردم دنيا طمع هوش مداريد
بيداري اين طايفه خميازهٔ خواب است
30
از بهار نوجواني آنچه برجا مانده است
در بساط من، همين خواب گران غفلت است
.
.
.
گردآوري:ابوالقاسم كريمي(فرزندزمين)

 


تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد