گرد آوري بهترين اشعار و ابياتي كه خوانده ام/بخش سوم/صائب تبريزي3

۳۲ بازديد ۰ نظر

.
.
.
.
64
سر به هم آورده ديدم برگ‌هاي غنچه را

 

اجتماع دوستان يكدلم آمد به ياد
65
دل ز همدردان شود از گريه خالي زودتر

وقت شمعي خوش كه پا در حلقه ماتم نهاد
66
ز شرم او نگاهم دست و پا گم كرد چون طفلي

كه چشمش وقت گل چيدن به چشم باغبان افتد
67
دليل راحت ملك عدم همين كافي است

كه هر كه رفت به آن راه، برنمي‌گردد
68
نمي‌گردد به خاطر هيچ كس را فكر برگشتن

چه خاك دلنشين است اين كه صحراي عدم دارد
69
بزرگ اوست كه بر خاك همچو سايهٔ ابر

چنان رود كه دل مور را نيازارد
70
اي كارساز خلق به فرياد من برس

زان پيشتر كه كار من از كار بگذرد
71
دولت سنگدلان زود بسر مي‌آيد

سيل از سينه كهسار به سرعت گذرد
72
تار و پود عالم امكان به هم پيوسته است

عالمي را شاد كرد آن كس كه يك دل شاد كرد
73
مصيبت دگرست اين كه مرده دل را

چو مرده تن خاكي به گور نتوان كرد
74
درين دو هفته كه ما برقرار خود بوديم

هزار دولت ناپايدار رفت به گرد
75
من كه روزي از دل خود مي‌خورم در آتشم

واي بر آنكس كه نعمتهاي الوان مي‌خورد
76
اي كه چون غنچه به شيرازهٔ خود مي‌بالي

باش تا سلسله جنبان خزان برخيزد
77
گر از عرش افتد كس، اميد زيستن دارد

كسي كز طاق دل افتاد از جا برنمي‌خيزد
78
قسمت اين بود كه از دفتر پرواز بلند

به من خسته بجز چشم پريدن نرسد
79
تيره روزان جهان را به چراغي درياب

تا پس از مرگ ترا شمع مزاري باشد
80
شكست شيشهٔ دل را مگو صدايي نيست

كه اين صدا به قيامت بلند خواهد شد
81
از جواني نيست غير از آه حسرت در دلم

نقش پايي چند ازان طاوس زرين بال ماند
82
از پشيماني سخن در عهد پيري مي‌زنم

لب به دندان مي‌گزم اكنون كه دندانم نماند
83
ز رفتن دگران خوشدلي، ازين غافل

كه موجها همه با يكديگر هم آغوشند
84
قامت خم , مانع عمر سبك رفتار نيست

سيل از رفتن نمي‌ماند اگر پل بشكند
85
تار و پود موج اين دريا به هم پيوسته است

مي‌زند بر هم جهان را، هر كه يك دل بشكند
86
غافلي از حال دل، ترسم كه اين ويرانه را

ديگران بي صاحب انگارند و تعميرش كنند
87
بريز بار تعلق كه شاخه‌هاي درخت

نمي‌شوند سبكبار تا ثمر ندهند
88
چون صبح، زير خيمهٔ دلگير آسمان

روشندلان به يك دو نفس پير مي‌شوند
89
عمر مردم همه در پردهٔ حيراني رفت

عالم خاك كم از عالم تصوير نبود
90
شيوه عاجز كشي از خسروان زيبنده نيست

بي تكلف، حيلهٔ پرويز نامردانه بود
91
گر گلوگير نمي‌شد غم نان مردم را

همه روي زمين يك لب خندان مي‌بود
92
سراب، تشنه‌لبان را كند بيابان مرگ

خوشا دلي كه به دنبال آرزو نرود
93
در طريق عشق، خار از پا كشيدن مشكل است

ريشه در دل مي‌كند خاري كه در پا مي‌رود
94
هيچ كس عقده‌اي از كار جهان باز نكرد

هر كه آمد گرهي چند برين كار افزود
95
به داد من برس اي عشق، بيش ازين مپسند

كه زندگاني من صرف خورد و خواب شود
96
سيل دريا ديده هرگز بر نمي‌گردد به جوي

نيست ممكن هر كه مجنون شد دگر عاقل شود
97
بوسه هر چند كه در كيش محبت كفرست
كيست لبهاي ترا بيندو طامع نشود
اين لب بوسه فريبي كه ترا داده خدا
ترسم آيينه به ديدن ز تو قانع نشود
98
به هيچ جا نرسد هر كه همتش پست است

پر شكسته خس و خار آشيانه شود
99
چندان كه در كتاب جهان مي‌كنم نظر
يك حرف بيش نيست كه تكرار مي‌شود
دور نشاط زود به انجام مي‌رسد
مي چون دو سال عمر كند، پير مي‌شود
100
روزي كه برف سرخ ببارد ز آسمان

بخت سياه اهل هنر سبز مي‌شود

_خيلي زيبا_
101
نتوان به آه , لشكر غم را شكست داد

اين ابر از نسيم پريشان نمي‌شود
102
رتبهٔ زمزمهٔ عشق ندارد زاهد

بگذاريد كه آوازه جنت شنود
103
مرا ز روز قيامت غمي كه هست اين است

كه روي مردم عالم دو بار بايد ديد
104
از قيد فلك بر زده دامن بگريزيد
چون برق، ازين سوخته خرمن بگريزيد
ماتمكدهٔ خاك ،سزاوار وطن نيست
چون سيل، ازين دشت به شيون بگريزيد
105
ميدان تيغ بازي برق است روزگار

بيچاره دانه‌اي كه سر از خاك بركشيد
106
زندگي با هوشياري زير گردون مشكل است

تا نگردي مست، اين بار گران نتوان كشيد
.
.
.
.
گردآوري:ابوالقاسم كريمي(فرزندزمين)
سه شنبه 25 دي 1397


تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد