.
.
.
گردآوري و تايپ:ابوالقاسم كريمي(فرزند زمين)
1397
.
.
.
.
.
بخش اول
.
.
1
حديث از مطرب و مي گو و راز دهر، كمتر جو
كه كس نگشود و نگشايد به حكمت اين معما را
2
به خُلق و لطف توان كرد صيد اهل نظر
به بند و دام نگيرند مرغ دانا را
3
آسايش دو گيتي تفسير اين دو حرف است
با دوستان مروت با دشمان مدارا
4
در كوي نيك نامي ما را گذر ندادند
گر تو نمي پسندي ، تغيير كن قضا را
5
يار مردان خدا باش كه در كشتي نوح
هست خاكي كه به آبي نخرد توفان را
6
برو از خانه ي گردون به دَر و نان مَطلب
كآن سيه كاسه در آخر بكشد مهمان را
7
حافظا مي خور و رندي كن و خوش باش ولي
دام تزوير مكن چون دگران قرآن را
8
هرگز نميرد آنكه دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جريده ي عالم دوام ما
9
عزم ديدار تو دارد جان بر لب آمده
باز گردد يا برآيد چيست فرمان شما
10
نبود نقش دو عالم كه رنگ الفت بود
زمانه طرح محبت نه اين زمان انداخت
11
حافظ از باد خزان در چمن دهر مرنج
فكر معقول بفرما گل بي خار كجاست
12
باده نوشي كه در او روي و ريايي نَبُوَد
بهتر از زهد فروشي كه در او روي رياست
13
ما نه ياران رياييم و حريفان نفاق
آن كه او عالم سِر است بدين حال گواست
فرض ايزد بگذاريم و به كس بد نكنيم
وآنچه گويند روا نيست نگوييم رواست
14
چه شود گر من و تو چند قدح باده خوريم
باده از خون رَزان است نه از خون شماست
15
چو بشنوي سخن اهل دل مگو كه خطاست
سخن شناس نه اي جان من، خطا اينجاست
16
من همان دم كه وضو ساختم از چشمه ي عشق
چار تكبير زدم يكسره بر هر چه كه هست
17
كمر كوه كم است از كمر مور اينجا
نا اميد از در رحمت مشو اي باده پرست
18
مقام عيش ميسر نميشود بي رنج
بلي به حكم بلا بسته اند عهد اَلست
19
به هست و نيست مَرنجان ضمير و خوش مي باش
كه نيستي است سرانجام هر كمال كه هست
20
آنچه او ريخت به پيمانه ي ما نوشيديم
اگر از خَمر بهشت است وگر باده ي مست
21
بكن معامله وين دل شكسته بخر
كه با شكستگي ارزد به صد هزار درست
22
بيدار شو اي ديده كه ايمن نتوان بود
زين سيل دمادم كه در اين منزل خواب است
23
سبز است در و دشت بيا تا نگذاريم
دست از سر آبي كه جهان جمله سراب است
24
حافظ هر آنكه عشق نورزيد و وصل خواست
احرام طَوف ِ كعبه ي دل بي وضو ببست
25
مرا به بندِ تو دوران چرخ راضي كرد
ولي چه سود؟؟ كه سر رشته در رضاي تو بست
26
ارباب حاجتيم و زبان سوال نيست
در حضرت كريم تمنا چه حاجت است
27
بيا كه قصر امل سخت سست بنياد است
بيار باده كه بنياد عمر بر باد است
28
غلام همت آنم كه زير چرخ كبود
ز هر چه رنگ تعلق پذيرد آزاد است
29
مجو درستي عهد از جهان سست نهاد
كه اين عجوزه عروس هزار داماد است
30
نشان عهد و و وفا نيست در تبسم گل
بنال بلبل بي دل كه جاي فرياد است
.
.
بخش دوم
.
.
1
ما آبروي فقر و قناعت نميبريم
با پادشه بگو كه روزي مقدر است
2
يك قصه بيش نيست غم عشق وين عجب
كز هر زبان كه ميشنوم نامكرر است
3
حافظا ترك جهان گفتن طريق خوش دلي ست
تا نپنداري كه احوال جهان داران خوش است
4
فقيه مُدرس دي مست بود و فتوا داد
كه مي حرام ولي به ز مال اوقاف است
5
در اين زمانه رفيقي كه خالي از خلل است
صراحي مي ناب و سفينه ي غزل است
6
نه من ز بي عملي در جهان ملولم و بس
ملالت علما هم ز علم بي عمل است
7
به چشم عقل در اين رهگذار پرآشوب
جهان و كار جهان بي ثبات و بي محل است
8
وراي طلاعت ديوانگان ز ما مطلب
كه شيخ مذهب ما عاقلي گنه دانست
9
چگونه شاد شود اندرون غمگينم
به اختيار؟؟؟ كه از اختيار بيرون است
10
اگر چه دوست به چيزي نميخرد ما را
به عالمي نفروشيم مويي از سر دوست
11
زلف او دام است و خالش دانه ي آن دام و من
بر اميد دانه اي افتاده ام در دام دوست
12
پيوند عمر بسته به مويي ست هشدار
غمخوار خويش باش غم روزگار چيست
13
سهو و خطاي بنده چو گيرند اعتبار
معناي عفو و رحمت آموزگار چيست
14
قلندران حقيقت به نيم جو نخرند
قباي اطلس آن كس كه از هنر عاريست
15
در صومعه ي زاهد و در خلوت صوفي
جز گوشه ي ابروي تو محراب دعا نيست
16
در طريقت هر چه پيش سالك آيد خير اوست
در صراط مستقيم اي دل كسي گمراه نيست
17
چيست اين سقف بلند ساده ي بسيار نقش؟؟
زين معما هيچ دانا در جهان آگاه نيست
18
اين چه استغناست يارب وين چه قادرحكمت است
كاين همه زخم نهان هست و مجال آه نيست
19
بر درِ ميخانه رفتن كار يك رنگان بُود
خود فروشان را به كوي مي فروشان راه نيست
20
بنده ي پير خراباتم كه لطفش دايم است
ورنه لطف شيخ و زاهد گاه هست و گاه نيست
21
هر گه كه دل به عشق دهي خوش دمي بُود
در كار خير حاجت هيچ استخاره نيست
22
فرصت شمر طريقه ي رندي كه اين طريق
چون راه گنج بر همه كس آشكاره نيست
23
دولت آن است كه بي خون ِ دل آيد به كنار
ورنه با سعي و عمل باغِ جنان اين همه نيست
24
پنج روزي كه در اين مرحله مهلت داري
خوش بياساي زماني، كه زمان اين همه نيست
25
بر لب بحر فنا منتظريم اي ساقي
فرصتي دان كه ز لب تا به دهان اين همه نيست
26
مباش در پي آزار و هر چه خواهي كن
كه در شريعت ما غير از اين گناهي نيست
27
به مي عمارت دل كن كه اين جهان خراب
بر آن سر است كه از خاك ما بسازد خشت
28
عيب رندان مكن اي زاهد پاكيزه سرشت
كه گناه دگران بر تو نخواهند نوشت
29
من اگر نيكم اگر بد تو برو خود را باش
هر كسي آن دِرَوَد عاقبت كار كه كشت
30
نا اميدم مكن از سابقه ي لطف ازل
توپس پرده چه داني كه چه خوب است وچه زشت
.
.
بخش سوم
.
.
1
در طريقت رنجش خاطر نباشد مِي بيار
هر كدورت را كه بيني چون صفايي رفت رفت
2
از پاي فتاديم چو آمد غم ِ هجران
در درد بمُرديم چو از دست دوا رفت
3
دل گفت وصالش به دعا باز توان يافت
عمري است كه عمرم همه در كار دعا رفت
4
از سخن چينان ملالت ها پديد آمد ولي
گر ميان هم نشينان ناسزايي رفت رفت
5
مستم كن آنچنان كه ندانم ز بي خودي
در عرصه ي خيال ، كه آمد كدام رفت
6
زين قصه هفت گنبد ِ افلاك پر صداست
كوته نظر بين كه سخن مختصر گرفت
7
مي خور كه هر كه آخرِ كار جهان بديد
از غم ، سَبك برآمد و رَطل گران گرفت
8
شنيده ام سخن خوش كه پير كنعان گفت
فراق يار نه آن ميكند كه بِتوان گفت
9
حديث هوُل قيامت كه گفت واعظ شهر
كنايتي است كه از روزگار هجران گفت
10
غم كهن به مي سالخورده دفع كنيد
كه تخم خوش دلي اين است ، پير دهقان گفت
11
گره به باد مزن گرچه بر مراد رَوَد
كه اين سخن به مَثَل باد با سليمان گفت
12
امروز كه در دست توام مرحمتي كن
فردا كه شَوَم خاك چه سود اشك ندامت
13
حاشا كه من از جَور و جفاي تو بنالم
بيداد لطيفان همه ، لطف است و كرامت
14
اي غايب از نظر كه شدي هم نشين دل
مي گويمت دعا و ثنا مي فرستمت
15
بي مزد بود و منت هر خدمتي كه كردم
يارب مباد كس را مخدومِ بي عنايت
16
در اين شب سياهم گم گشت راه مقصود
از گوشه اي برون آي اي كوكب هدايت
17
از هر طرف كه رفتم جز وحشتم نيفزود
زنهار از اين بيابان وين راه بي نهايت
18
دي پير ميِ فروش كه ذكرش به خير باد
گفتا شراب نوش و غم دل ببر ز ياد
گفتم به باد مي دهَدَم باده نام و ننگ
گفتا قبول كن سخن و هرچه بادا باد
سود و زيان و مايه چو خواهد شدن ز دست
از بهر اين معامله غمگين مباش و شاد
19
ز انقلاب زمانه عجب مدار كه چرخ
از اين فسانه هزاران هزار دارد ياد
20
قَدَح به شرط ادب گير زآن كه تركيبش
ز كاسه ي سرِ جمشيد و بهمن است و قباد
21
گرچه ياران فارغ اند از ياد من
از من ايشان را هزاران ياد باد
22
پير ما گفت خطا بر قلم صُنع نرفت
آفرين بر نظر پاك خطا پوشش باد
23
تنت به ناز طبيبان نيازمند مباد
وجود نازكت آزرده ي گزند مباد
سلامت آفاق در سلامت توست
به هيچ عارضه شخصِ تو دردمند مباد
24
دير است كه دلدار سلامي نفرستاد
ننوشت سلامي و كلامي نفرستاد
صد نامه فرستادم و آن شاه سواران
پيكي ندوانيد و سلامي نفرستاد
25
خوش عروسي است جهان از ره صورت ليكن
هر كه پيوست بدو عمرِ خودش كاوين داد
26
درخت دوستي بنشان كه كام دل به بار آرد
نهال دشمني بر كن ، كه رنج بي شمار آرد
27
نه هر درخت تحمل كند جفاي خزان
غلام همت سروم كه اين قدم دارد
28
چو عاشق مي شدم، گفتم كه بردم گوهر مقصود
ندانستم كه اين دريا چه موج خون فشان دارد
29
چو بر روي زمين باش توانايي غنيمت دان
كه دوران ناتواني ها بسي زير زمين دارد
30
دلا معاش چنان كن كه گر بلغزد پاي
فرشته ات به دو دست دعا نگه دارد
31
سر و زر و دل و جانم فداي آن ياري
كه حق صحبتِ مهر و وفا نگه دارد
.
.بخش چهارم
.
.
1
با خرابات نشينان ز كرامات مَلاف
هر سخن ، وقتي و هر نكته مكاني دارد
2
اي دل طريق رندي از محتسب بياموز
مست است و در حقِ او كس اين گمان ندارد
3
غلام همت آن نازنينم
كه كار خير بي روي و ريا كرد
4
ثواب روزه و حج قبول آن كس برد
كه خاك ميكده ي عشق را زيارت كرد
5
مشكل عشق نه در حوصله ي دانش ماست
حل ِ اين نكته بدين فكر خطا نتوان كرد
6
من چه گويم كه تو را نازكي طبع لطيف
تا به حدي است كه آهسته دعا نتوان كرد
7
ديگران قرعه ي قسمت همه بر عيش زدند
دل غم ديده ي ما بود كه هم بر غم زد
8
ياري اندر كس نمي بينم ياران را چه شد
دوستي كي آخرِ آمد؟؟دوستداران را چه شد
9
شهر ِ ياران بود و خاك مهربانان،اين ديار
مهرباني كي سرآمد؟ شهرياران را چه شد؟
10
هزار نكته ي باريك تر ز مو اينجاست
نه هر كه سر بتراشد قلندري داند
11
از صداي سخن عشق نديدم خوش تر
يادگاري كه در اين گنبد ِ دوار بماند
12
سرود مجلس جمشيد گفته اند اين بود
كه جام باده بياور كه جم نخواهد ماند
13
رسيد مژده كه ايام غم نخواهد ماند
چنان نماند و چنين نيز هم نخواهد ماند
14
عيب مي جمله چو گفتي هنرش نيز بگوي
نفيِ حكمت مكن از بهر دل عامي چند
15
در كارخانه اي كه رهِ عقل و فضل نيست
فهم ضعيف راي فضولي چرا كند؟
16
عاقلان نقطه ي پرگار وجودند ولي
عشق داند كه در اين دايره سرگردانند
17
مي خور كه صد گناه ز اغيار در حجاب
بهتر ز طاعتي كه به روي و ريا كنند
18
واعظان كاين جلوه در محراب و منبر ميكنند
چون به خلوت مي روند، آن كار ديگر ميكنند
مشكلي دارم ز دانشمند مجلس باز پرس
توبه فرمايان چرا خود توبه كمتر ميكنند
گوييا باور نميدارند روز داوري
كاين همه قلب و دَغل در كار داور ميكنند
يارب اين نو دولتان را با خر خودشان نشان
كاين همه ناز از غلامِ تُرك و اَستر ميكنند
19
مي خور كه شيخ و حافظ و مفتي و محتسب
چون نيك بنگري،همه تزوير ميكنند
20
به هوش باش كه هنگام باد استغنا
هزار خرمن طاعت به نيم جو نخرند
21
غلام همت دردي كشان يكرنگم
نه آن گروه كه ازرق لباس و دل سيهند
22
في الجمله اعتماد مكن بر ثبات دهر
كاين كارخانه اي است كه تغيير ميكند
23
در ميخانه ببستند خدايا مپسند
كه درِ خانه ي تزوير و ريا بگشاند
24
چون طهارت نبود كعبه و بتخانه يكيست
نبود خير در آن خانه كه عصمت نبود
25
اوقات خوش آن بود كه باد دوست به سر شد
باقي همه بي حاصلي و بي خبري بود
26
نيك نامي خواهي ، اي دل با بدان صحبت مدار
خود پسندي جان من برهان ناداني بُود
27
از ره مرو به عشوه ي دنيا كه اين عجوز
مكاره مي نشيند و محتاله مي رود
28
گويند سنگ لعل شود در مقام صبز
آري ، شود وليكن به خون جگر شود
29
رندي آموز و كرم كن ، كه نه چندان هنر است
حيواني كه ننوشد مي و انسان نشود
30
گوهر پاك ببايد كه شود قابل فيض
ورنه هر سنگ و گِلي لولو و مرجان نشود
31
عشق مي ورزم و اميد كه اين فن شريف
چون هنرهاي دگر موجب حِرمان نشود
.
.
بخش پنجم
.
.
1
جميله اي است عروس جهان ولي هُش دار
كه اين مخدره در عقد كس نمي آيد
2
مكن ز غصه شكايت كه در طريق طلب
به راحتي نرسيد آن كه زحمتي نكشيد
3
سر خدا كه عارف سالك به كس نگفت
در حيرتم كه باده فروش از كجا شنيد
4
پند حكيم محض صواب است و عين خير
فرخنده آن كسي كه به صمع رضا شنيد
حافظ وظيفه ي تو دعا گفتن است و بس
در بند آن مباش كه نشنيد يا شنيد
5
ميان عاشق و معشوق فرق بسيار است
چو يار ناز نمايد،شما نياز كنيد
6
هر آن كسي كه در اين حلقه نيست زنده به عشق
بر آن نمرده به فتواي من نماز كنيد
7
ز آنجا كه پرده پوشي عفو كريم توست
بر قلب ما ببخش كه نقدي است كم عيار
8
سعي نابرده در اين راه به جايي نرسي
مزد اگر مي طلبي طاعت استاد ببر
9
مي خور به بانگ چنگ و مخور غصه ور كسي
گويد تو را كه باده مخور گو هوالغفور
10
پياله بر كفنم بند تا سحرگه حشر
به مي ز دل ببرم هول روز رستاخيز
11
ميان عاشق و معشوق هيچ حايل نيست
تو خود حجاب خودي حافظ از ميان برخيز
12
بنشين بر لب جوي و گذر عمر ببين
كاين اشارت ز جهان گذران ما را بس
13
فلك به مردم نادان دهد زمام مراد
تو اهل دانش و فضلي همين گناهت بس
14
دل ربايي همه آن نيست كه عاشق بكشد
خواجه آن است كه باشد غم خدمتكارش
15
دلا دلالت خيرت كنم به راه نجات
مكن به فسق مُباهات و زهد هم مفروش
16
لطف خدا بيشتر از جرم ماست
نكته ي سر بسته چه داني خموش
17
بر بساط نكته دانان خود فروشي شرط نيست
يا سخن دانسته گو اي مرد عاقل يا خموش
18
خواهي كه سخت و سست جهان بر تو بگذرد
بگذر ز عهد سسست و سخن هاي سخت خويش
19
جهان و كار جهان جمله هيچ بر هيچ است
هزار بار من اين نكته كرده ام تحقيق
20
هر چند غرق بحر گناهم ز شش جهت
تا آشناي عشق شدم اهل رحمتم
21
فاش ميگويم و از گفته ي خود دلشادم
بنده ي عشقم و از هر دو جهان آزادم
22
من مَلَك بودم و فردوس برين جايم بود
آدم آورد در اين دير خراب آبادم
23
من از بازوي خود دارم بسي شكر
كه زور مردم آزاري ندارم
24
پدرم روضه ي رضوان به دو گندم بفروخت
من چرا مُلك جهان را به جُوي نفروشم
25
از قيل و قال مدرسه حالي دلم گرفت
يك چند نيز خدمت معشوق و مي كنم
26
ما ز ياران چشم ياري داشتيم
خود غلط بود آنچه مي پنداشتيم
27
ما نگوييم بد و ميل به ناحق نكنيم
جامه ي كس , سيه و دلق خود ارزق نكنيم
28
عيب درويش و توانگر به كم و بيش بد است
كار بد مصلحت آن است كه مُطلق نكنيم
29
آسمان كشتي ارباب هنر مي شكند
تكيه آن به كه بر اين بحر معلق نكنيم
30
گر بدي گفت حسودي و رفيقي رنجيد
گو تو خوش باش كه ما گوش به احمق نكنيم
31
سرم خوش است و به بانگ بلند ميگويم
كه من نسيم حيات از پياله مي جويم
.
.
.بخش ششم
.
.
1
بر جهان تكيه مكن ور قدحي مي داري
شادي زُهره جبينان خور و نازك بدنان
2
پير پيمانه كش من كه روانش خوش باد
گفت پرهيز كن از صحبت پيمان شكنان
3
دامن دوست به دست آر و ز دشمن بُگسِل
مرد يزدان شو و فارغ گذر از اهرمنان
4
منم كه شهره ي شهرم به عشق ورزيدن
منم كه ديده نيالوده ام به بد ديدن
5
وفا كنيم و ملامت كشيم و خوش باشيم
كه در طريقت ما كافري است رنجيدن
6
كار صواب باده پرستي است حافظا
برخيز و عزم جَزم به كار صواب كن
7
وصال او ز عمر جاوندان به
خداوندا مرا آن ده كه آن به
8
بر مِهر چرخ و شيوه ي او اعتماد نيست
اي واي بر كسي كه شد ايمن ز مكر وي
9
در آستان جانان از آسمان مينديش
كز اوج سربلندي افتي به خاك پستي
10
در مذهب طريقت خامي , نشان كفر است
آري طريق دولت , چالاكي است و چستي
11
اي مگس حضرت سيمرغ نه جولانگه توست
عِرضِ خود مي بري و زحمت ما مي داري
12
در كوي عشق شوكت شاهي نمي خرند
اقرار بندگي كن و اظهار چاكري
13
ساقي به مژدگاني عيش از درم درآي
تا يك دم از دلم غم دنيا به در بري
14
در شاهراه جاه و بزرگي خطر بسي است
آن به كزين گريوه سبك بار بگذري
15
يك حرف صوفيانه بگويم اجازت است
اي نور ديده صلح به از جنگ و داوري
16
چو گل گر خُرده اي داري خدا را صرف عشرت كن
كه قارون را غلط ها داد سوداي زراندوزي
17
سخن در پرده ميگويم چو گل از غنچه بيرون آي
كه بيش از پنج روزي نيست حُكم مير نوروزي
18
من نگويم كه كنون با كه بشين و چه بنوش
كه تو خود داني اگر زيرك و عاقل باشي
19
اهل كام و ناز را در كوي رندي راه نيست
رهرُوي بايد جهان سوزي نه خامي بي غمي
20
آدمي در عالم خاكي نمي آيد به دست
عالمي ديگر ببايد ساخت وَز نو آدمي
21
حديث چون و چرا دردسر دهد اي دل
پياله گير و بياسا ز عمر خويش و دَمي
22
هواخواه توام جانا و مي دانم كه مي داني
كه هم ناديده مي بيني و هم ننوشته مي خواني
23
بيا كه رونق اين كارخانه كم نشود
به زهدِ همچو تويي يا به فسقِ همچو مني
24
تكيه بر جاي بزرگان نتوان زد به گزاف
مگر اسباب بزرگي همه آماده كني
25
سفله طبع است جهان بر كرمش تكيه مكن
اي جهان ديده ثبات قدم از سفله مجوي
26
در مكتب حقايق پيش اديب عشق
هان اي پسر بكوش كه روزي پدر شوي
27
دست از مس وجود چو مردان ره بشوي
تا كيمياي عشق بيابي و زر شوي
28
اين حديثم چه خوش آمد كه سحرگه مي گفت
بر در ميكده اي با دف و ني ترسايي
گر مسلماني از اين است كه حافظ دارد
آه اگر از پس امروز بُود فردايي
29
سلامي چو بوي خوش آشنايي
بدان مردمِ ديده ي روشنايي
30
اي پادشه خوبان داد از غم تنهايي
دل , بي تو به جان آمد وقت است كه بازآيي
31
در دايره ي قسمت ما نقطه ي تسليميم
لطف آنچه تو انديشي حكم آنچه تو فرمايي
(((پايان))))