31
رفتن از عالم پر شور به از آمدن است
غنچه دلتنگ به باغ آمد و خندان برخاست
32
هر كه افتاد، ز افتادگي ايمن گردد
چه كند سيل به ديوار خرابي كه مراست ؟
33
اظهار عشق را به زبان احتياج نيست
چندان كه شد نگه به نگه آشنا بس است
34
حفظ صورت ميتوان كردن به ظاهر در نماز
روي دل را جانب محراب كردن مشكل است
35
عشق از ره تكليف به دل پا نگذارد
سيلاب نپرسد كه در خانه كدام است
36
از بس كتاب در گرو باده كردهايم
امروز خشت ميكدهها از كتاب ماست
37
كفارهٔ شراب خوريهاي بي حساب
هشيار در ميانهٔ مستان نشستن است
38
در محرم تا چه خونها در دل مردم كند
محنت آبادي كه عيدش در بدر گرديدن است
39
از ما سراغ منزل آسودگي مجو
چون باد، عمر ما به تكاپو گذشته است
40
هست اميد زيستن از بام چرخ افتاده را
واي بر آن كس كز اوج اعتبار افتاده است
41
بخت ما چون بيد مجنون سرنگون افتاده است
همچو داغ لاله، نان ما به خون افتاده است
42
داند كه روح در تن خاكي چه ميكشد
هر ناز پروري كه به غربت فتاده است
43
چون برگ خزان ديده و چون شمع سحرگاه
از عمر مرا نيم نفس بيش نمانده است
44
نه كوهكني هست درين عرصه، نه پرويز
آوازهاي از عشق و هوس بيش نمانده است
45
امروز كردهاند جدا، خانه كفر و دين
زين پيش، اگر نه كعبه صنمخانه بوده است
46
نادان دلش خوش است به تدبير ناخدا
غافل كه ناخدا هم ازين تخته پارههاست
47
تا دادهام عنان توكل ز دست خويش
كارم هميشه در گره از استخاره هاست
48
بغير دل كه عزيز و نگاه داشتني است
جهان و هرچه درو هست، واگذاشتني است
49
ما ازين هستي ده روزه به جان آمدهايم
واي بر خضر كه زنداني عمر ابدست
50
دل بي وسوسه از گوشه نشينان مطلب
كه هوس در دل مرغان قفس بسيارست
51
غمنامهٔ حيات مرا نيست پشت و روي
بيداريم به خواب پريشان برابرست
52
سيل از بساط خانه بدوشان چه ميبرد؟
ملك خراب را غمي از تركتاز نيست
53
نه همين موج ز آمد شد خود بي خبرست
هيچ كس را خبر از آمدن و رفتن نيست
54
دل نازك به نگاه كجي آزرده شود
خار در ديده چو افتاد، كم از سوزن نيست
55
گر محتسب شكست خم ميفروش را
دست دعاي باده پرستان شكسته نيست
56
چون طفل نوسوار به ميدان اختيار
دارم عنان به دست و به دستم اراده نيست
57
چون وانميكني گرهي، خود گره مشو
ابرو گشاده باش چو دستت گشاده نيست
58
ز خنده رويي گردون، فريب رحم مخور
كه رخنههاي قفس، رخنه رهايي نيست
59
مجنون به ريگ باديه غمهاي خود شمرد
ياد زمانهاي كه غم دل حساب داشت
60
ز روزگار جواني خبر چه ميپرسي ؟
چو برق آمد و چون ابر نوبهار گذشت
61
جان به اين غمكده آمد كه سبك برگردد
از گرانخوابي منزل سفر از يادش رفت
62
هر كه آمد در غم آبادجهان، چون گردباد
روزگاري خاك خورد، آخر به هم پيچيد و رفت
63
وقت آن كس خوش كه چون برق از گريبان وجود
سر برون آورد و بر وضع جهان خنديد و رفت
.
.
.
گردآوري:ابوالقاسم كريمي(فرزندزمين)
داستان كوتاه آموزنده
داستان كوتاه آموزنده71
داستان كوتاه آموزنده61