مردي دو پسر داشت. يكي درسخوان اما تنبل و تن پرور و ديگري اهل فن و مهارت كه همه كارهاي شخصي خودش و تعميرات منزل را خودش انجام مي داد و دائم به شكلي خودش را سرگرم مي كرد. روزي آن مرد شيوانا را ديد و راجع به پسرانش سر صحبت را بازكرد و گفت: «من به آينده پسر اولم كه درس مي خواند و يك لحظه از مطالعه دست برنمي دارد بسيار اميدوارم. هر چند او به بهانه درس خواندن و وقت كم داشتن تنبل است و بيشتر كارهايش را من و مادر و خواهرانش انجام مي دهيم اما چون مي دانم كه اين زحمت ها بالاخره روزي جواب مي دهد لذا به ديده منت همه تنبلي هايش را قبول مي كنيم. اما از آينده پسر كوچكم خيلي مي ترسم. او در درس هايش فردي است معمولي و بيشتر در پي كسب مهارت و كارهاي عملي است و عاشق تعمير وسايل منزل و رفع خرابي هايي است كه در اطراف خود مي بيند. البته ناگفته نماند كه او اصلا اجازه نمي دهد كسي كارهاي شخصي اش را انجام دهد و تمام كارهايش را از شستن لباس گرفته تا تميزكردن اتاق و موارد ديگر را خودش با حوصله و ظرافت انجام مي دهد. اما همانطوري كه گفتم او در درس يك فرد خيلي معمولي است و گمان نكنم در دستگاه امپراتور به عنوان يك فرد تحصيل كرده بتواند براي خودش شغلي دست و پا كند!»
شيوانا لبخندي زد و گفت: «برعكس تو به نظر من پسر دوم ات موفق تر است! البته شايد درس خواندن باعث شود پسر اول تو شغلي آبرومند براي خود در درستگاه امپراتور پيدا كند اما در نهايت همه آينده او همين شغل است كه اگر روزي به دليلي از او گرفته شود به روز سياه مي نشيند. اما پسر دوم تو خودش تضمين موفقيت خودش است و به هنگام سختي مي تواند راهي براي ترميم اوضاع خودش و رفع مشكلش پيدا كند. من جاي تو بودم بيشتر نگران اولي بودم!»
نظر شما چيست؟
تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد