داستان انگيزشي

مشاور شركت بيمه پارسيان

داستان انگيزشي

۳۰ بازديد ۰ نظر
روزي تصميم گرفتم كه ديگر همه چيز را رها كنم. شغلم ‏را، دوستانم را، زندگي ام را! به جنگلي رفتم تا براي آخرين بار با خدا ‏صحبت كنم. به خدا گفتم: «آيا مي‏ تواني دليلي براي ادامه زندگي برايم بياوري؟» جواب ‏او مرا شگفت زده كرد. او گفت: «آيا درخت سرخس و بامبو را مي بيني؟» پاسخ دادم: «بلي.» فرمود: «‏هنگامي كه درخت بامبو و سرخس را آفريدم، به خوبي از آنها مراقبت نمودم. به آنها نور ‏و غذاي كافي دادم. دير زماني نپاييد كه سرخس سر از خاك برآورد و تمام زمين را فرا ‏گرفت اما از بامبو خبري نبود. من از او قطع اميد نكردم. در دومين سال سرخسها بيشتر ‏رشد كردند و زيبايي خيره كننده اي به زمين بخشيدند اما همچنان از بامبوها خبري نبود. ‏من بامبوها را رها نكردم. در سالهاي سوم و چهارم نيز بامبوها رشد نكردند. اما من ‏باز از آنها قطع اميد نكردم. در سال پنجم جوانه كوچكي از بامبو نمايان شد. در ‏مقايسه با سرخس كوچك و كوتاه بود اما با گذشت 6 ماه ارتفاع آن به بيش از 100 فوت ‏رسيد. 5 سال طول كشيده بود تا ريشه ‏هاي بامبو به اندازه كافي قوي شوند. ريشه هايي ‏كه بامبو را قوي مي‏ ساختند و آنچه را براي زندگي به آن نياز داشت را فراهم مي ‏كرد.» ‏خداوند در ادامه فرمود: «آيا مي‏ داني در تمامي اين سالها كه تو درگير مبارزه با ‏سختيها و مشكلات بودي در حقيقت ريشه هايت را مستحكم مي ‏ساختي. من در تمامي اين مدت ‏تو را رها نكردم همانگونه كه بامبوها را رها نكردم. ‏هرگز خودت را با ديگران ‏مقايسه نكن. بامبو و سرخس دو گياه متفاوتند اما هر دو به زيبايي جنگل كمك مي كنند. ‏زمان تو نيز فرا خواهد رسيد تو نيز رشد مي ‏ كني و قد مي كشي!» ‏از او پرسيدم: «من ‏چقدر قد مي‏ كشم؟» ‏در پاسخ از من پرسيد: «بامبو چقدر رشد مي كند؟» جواب دادم: «هر ‏چقدر كه بتواند.» ‏گفت: «تو نيز بايد رشد كني و قد بكشي، هر اندازه كه ‏بتواني.»
تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد