كفش هايش انگشت نما شده بود و جيبش خالي. يك روز دل انگيز بهاري از كنار مغازه اي مي گذشت. مأيوسانه به كفشها نگاه مي كرد و غصه نداشتن بر همه وجودش چنگ انداخته بود. ناگاه جواني كنارش ايستاد، سلام كرد و با خنده گفت: «چه روز قشنگي!»
مرد به خود آمد، نگاهي به جوان انداخت و از تعجب دهانش باز ماند! جوان خوش سيما و خنده بر لب، پا نداشت، پاهايش از زانو قطع بود! مرد هاج و واج، پاسخ سلامش را داد. سر شرمندگي پايين آورد و عرق كرده دور شد. لحظاتي بعد، عقل گريبانش را گرفته بود و بر او نهيب مي زد كه: «غصه مي خوردي كه كفش نداري و از زندگي دلگير بودي. ديدي آن جوانمرد را كه پا نداشت. اما خوشحال بود و از زندگي خشنود.»
به خانه كه رسيد از رضايت لبريز بود.
تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد
داستان كوتاه آموزنده
داستان كوتاه آموزنده71
داستان كوتاه آموزنده61