داستان انگيزشي

مشاور شركت بيمه پارسيان

داستان انگيزشي

۲۹ بازديد ۰ نظر
كفش هايش انگشت نما شده بود و جيبش خالي. يك روز دل انگيز بهاري از كنار مغازه اي مي گذشت. مأيوسانه به كفشها نگاه مي كرد و غصه نداشتن بر همه وجودش چنگ انداخته بود. ناگاه جواني كنارش ايستاد، سلام كرد و با خنده گفت: «چه روز قشنگي!» مرد به خود آمد، نگاهي به جوان انداخت و از تعجب دهانش باز ماند! جوان خوش سيما و خنده بر لب، پا نداشت، پاهايش از زانو قطع بود! مرد هاج و واج، پاسخ سلامش را داد. سر شرمندگي پايين آورد و عرق كرده دور شد. لحظاتي بعد، عقل گريبانش را گرفته بود و بر او نهيب مي زد كه: «غصه مي خوردي كه كفش نداري و از زندگي دلگير بودي. ديدي آن جوانمرد را كه پا نداشت. اما خوشحال بود و از زندگي خشنود.» به خانه كه رسيد از رضايت لبريز بود.
تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد