گزيده رباعيات بابا افضل كاشاني

مشاور شركت بيمه پارسيان

گزيده رباعيات بابا افضل كاشاني

۳۰ بازديد ۰ نظر

گردآوري:ابوالقاسم كريمي

30/فروردين/1398

 

1

تا گوهر جان در صدف تن پيوست

وز آب حيات گوهري صورت بست

گوهر چو تمام شد، صدف را بشكست

بر طرف كله گوشهٔ سلطان بنشست

2

ترس اجل و بيم فنا، هستي توست

ور نه ز فنا شاخ بقا خواهد رُست

تا از دم عيسي شده ام زنده به جان

مرگ آمد و از وجود ما دست بشست

3

وي جملهٔ خلق را ز بالا و ز پست

آورده به فضل خويش از نيست به هست

بر درگه عدل تو چه درويش و چه شاه

در خانهٔ عفو تو چه هشيار و چه مست

4

معلوم نمي شود چنين از سر دست

كاين صورت و معني ز چه رو در پيوست

اسرار به جمله گي به نزد هر كس

آن گاه شود عيان كه صورت بشكست

5

با يار بگفتم به زباني كه مراست

كز آرزوي روي تو جانم برخاست

گفتا: قدمي ز آرزو زآن سو نه

كاين كار به آرزو نمي آمد راست

6

هر نقش كه بر تختهٔ هستي پيداست

آن صورت آن كس است كان نقش آراست

درياي كهن چو بر زند موجي نو

موجش خوانند و در حقيقت درياست

7

افضل ديدي كه هر چه ديدي هيچ است

سر تا سر آفاق دويدي هيچ است

هر چيز كه گفتي و شنيدي هيچ است

و آن نيز كه در كنج خزيدي هيچ است

8

آن كيست كه آگاه ز حسن و خرد است

آسوده ز كفر و دين و از نيك و بد است

كارش نه چو جسم و نفس داد و ستد است

آگاه بدو عقل و خود آگه به خود است

9

با يك سر موي تو اگر پيوند است

بر پاي دلت هر سر مويي بند است

گفتي كه رهي دراز دارم در پيش

از خود به خود آي، دوست بين تا چند است

10

در كوي تو صد هزار صاحب هوس است

تا خود، به وصال تو، كه را دسترس است

آن كس كه بيافت، دولتي يافت عظيم

و آن كس كه نيافت، داغ نايافت بس است

11

در باديهٔ عشق دويدن چه خوش است

وز خير كسان طمع بريدن چه خوش است

گر دست دهد صحبت اهل نفسي

دامن ز زمانه در كشيدن چه خوش است

12

راه ازل و ابد، زبان و سرِ توست

و آن دّر كه كسي نسفت، در كشور توست

چيزي چه طلب كني؟ كه گم كرده نه اي

از خود بطلب، كه نقد تو در بر توست

13

من من ني ام، آن كس كه منم، گوي كه كيست؟

خاموش منم، در دهنم گوي كه كيست

سر تا قدمم نيست به جز پيرهني

آن كس كه منش پيرهنم، گوي كه كيست

14

آن كس كه درون سينه را دل پنداشت

گامي دو نرفته، جمله حاصل پنداشت

علم و ورع و زهد و تمنا و طلب

اين جمله رهند، خواجه منزل پنداشت

15

راهي ست دراز و دور، مي بايد رفت

آنجات اگر مراد برنايد، رفت

تن مركب توست تا به جايي برسي

تو مركب تن شوي، كجا شايد رفت؟

16

از شبنم عشق خاك آدم گل شد

صد فتنه و شور در جهان حاصل شد

چون نشتر عشق بر رگ روح زدند

يك قطره فرو چكيد و نامش دل شد

17

تا دل ز علايق جهان حُرّ نشود

هرگز صدف وجود پُر دُر نشود

پر مي نشود كاسهٔ سرها از عقل

هر كاسه كه سر نگون بود، پر نشود

18

از رفته قلم هيچ دگرگون نشود

وز خوردن غم به جز جگر خون نشود

هان تا جگر خويش به غم خون نكني

هر ذره هر آن چه هست افزون نشود

19

تاريك شد از هجر دل افروزم، روز

شب نيز شد از آه جهان سوزم، روز

شد روشني از روز و سياهي ز شبم

اكنون نه شبم شب است، نه روزم روز

20

تا كي باشي ز عافيت در پرهيز

با خلق به آشتي و با خود به ستيز؟

اي خفتهٔ بي خبر اگر مرده نه‌اي

روز آمد و رفت، تا به كي خُسبي؟ خيز

21

بيرون ز چهار عنصر و پنج حواس

از شش جهت و هفت خط و هشت اساس

سري است نهفته در ميان خانهٔ جان

كان را نتوان يافت به تقليد و قياس

22

تا چند روي از پي تقليد و قياس

بگذر ز چهار اسم و از پنج حواس

گر معرفت خداي خود مي طلبي

در خود نگر و خداي خود را بشناس

23

بالا مطلب ز هيچ كس بيش مباش

چون مرهم نرم باش، چون نيش مباش

خواهي كه ز هيچ كس به تو بد نرسد

بدخواه و بدآموز و بدانديش مباش

24

روزي كه برند اين تن پر آز را به خاك

وين قالب پرورده به صد ناز به خاك

روح از پي من نعره زنان خواهد گفت

خاك كهن است، مي رود باز به خاك

25

اي از تو هميشه كار پندار به برگ

در گوش تو هر زمان همي گويد

مرگ كاي برشده بر هوا، ز گرمي چو بخار

باز آي به خاك سرد گشته چو تگرگ

26

در جستن جام جم جهان پيمودم

روزي ننشستم و شبي نغنودم

ز استاد چو وصف جام جم پرسيدم

آن جام جهان نماي جم، من بودم

27

تا ظن نبري كز آن جهان مي ترسم

وز مردن و از كندن جان مي ترسم

چون مرگ حق است، من چرا ترسم از او

چون نيك نزيستم از آن مي ترسم

28

من با تو نظر از سر هستي نكنم

انديشه ز بالا و ز پستي نكنم

مي‌بينم و مي‌پرستم از روي يقين

خود بيني و خويشتن پرستي نكنم

29

از روي تو شاد شد دل غمگينم

من چون رخ تو به ديگري بگزينم؟

در تو نگرم، صورت خود مي يابم

در خود نگرم، همه تو را مي بينم

30

اي دل به چه غم خوردنت آمد پيشه

وز مرگ چه ترسي، چو درخت از تيشه

گر زانكه به ناخوشي برندت زينجا

خوش باش كه رستي ز هزار انديشه

31

گر دريابي كه از كجا آمده‌اي

وز بهر چه وز بهر چرا آمده‌اي

گر بشناسي، به اصل خود بازرسي

ور نه چو بهايم به چرا آمده‌اي

32

اي صوفي صافي كه خدا مي‌طلبي

او جاي ندارد، ز كجا مي‌طلبي؟

گر زانكه شناسي اش چرا مي خواهي

ور زانكه نداني اش كه را مي‌طلبي؟

33

گر در نظر خويش حقيري، مردي

ور بر سر نفس خود اميري، مردي

مردي نبود فتاده را پاي زدن

گر دست فتاده‌اي بگيري، مردي

34

تا ره نبري به هيچ منزل نرسي

تا جان ندهي به هيچ حاصل نرسي

حال سگ كهف بين كه از نادره‌هاست

تا حل نشوي به حل مشكل نرسي

 

*** 

گردآوري:ابوالقاسم كريمي

30/فروردين/1398


تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد