گردآوري:ابوالقاسم كريمي
2/ارديبهشت/1398
1
صنم تا كي دل ما را كني آب
دل نازك ندارد اينقدر تاب
اگر تو راست ميگويي به فايز
به بيداري بيا پيشم نه در خواب
2
سر زلف تو جانا لام و ميم است
چو بسم الله الرحمن الرحيم است
به هفتاد و دو ملت برده حسنت
قدم از هجر تو مانند جيم است
3
اگر در عهد، ابروت منكر ماست
ولي تصديق تو آن چشم شهلاست
لب و دندان و زلف و خال، فاي
ز مرا زين چار شاهد قطع دعواست
4
اگر داني كه فردا محشري نيست
سوال و پرسش و پيغمبري نيست
بتاز اسب جفا تا ميتواني
كه فايز را سپاه و لشكري نيست
5
برفت آن يار و از ما مهر برداشت
خيالش هم مرا آسوده نگذاشت
به فايز آنچه كرده آن جفاج
و نه باور كرد دل، نه عقل پنداشت
6
خداوندا جوانيم به سر رفت
درخت شادكامي بي ثمر رفت
درخت شادكامي عمر فايز
سر شام آمد و بانگ سحر رفت
7
كنم مدح خم ابروت يا روت
نهم نام لب ياقوت يا قوت
يقينم هست فايز زنده گردد
رسد بر تخته تابوت تابوت
8
ز من گشتي جدا اي سرو آزاد
نبودم يك زماني بي تو دلشاد
چه كردم اي مه فايز كه هرگز
نه يادم كردي و نه رفتي از ياد
9
نه يادم ميكني نه ميروي ياد
به نيكي باد يادت اي پريزاد
عجب نبود كني فايز فراموش
فراموشيست رسم آدميزاد
10
مرا هم ساق و هم زانو كند درد
كمر با ساعد و بازو كند درد
به هر عضو تو فايز پيري آمد
جواني رفت و جاي او كند درد
11
پريرويان سلام از من رسانيد
كه اي سيمينتنان تا ميتوانيد
ز پا افتادهاي را دست گيريد
چو فايز بيدلي از در مرانيد
12
من از عهد جواني تا شدم پير
نكردم در جفاي دوست تقصير
چرا فايز وفا كرد و جفا ديد
كنم با كوكب بختم چه تدبير
13
دل من در خم زلفت گره گير
چنان شيري كه افتاده به زنجير
ترحم كن دمي بر فايز زار
مگر در مذهبت كردم چه تقصير
14
ندانم خواب يا بيدار بودم
ز شوقش مست يا هشيار بودم
به باغ خلد فايز بود گويا
و يا سر در كنار يار بودم
15
فراق لالهرويان ساخت كارم
ربود از كف عنان اختيارم
پس از صد سال بعد از مرگ فايز
گل حسرت برويد بر مزارم
16
به سير باغ رفتم باختم من
نظر بر نوگلي انداختم من
الهي ديده ي فايز شود كور
كه دلبر آمد و نشناختم من
17
دل از من چشم شهلا دلبر از تو
لب خشكيده از من كوثر از تو
بنه بر جان فايز منت از لطف
سر از من سينه از من خنجر از تو
18
نسيم آهسته آهسته سحرگاه
روان شو سوي يار از راه و بيراه
بجنبان حلقه زنجير زلفش
ز حال زار فايز سازش آگاه
19
پريرويان به ما كردند نظاره
يكي چون ماه و باقي چون ستاره
كمان ابرو و مژگان تيز كردند
زدند بر جان فايز چون هزاره
20
ندانم اي غزالم از چه دشتي
در ايام جواني خوش گذشتي
گذشتي از بر چشمان فايز
چو عمر رفته رفتي برنگشتي
21
نميبينم ز مردم آشنايي
نميآيد ز كس بوي وفايي
مده فايز به وصل گلرخان دل
كه آخر ميكشندت از جدايي
*****
گردآوري:ابوالقاسم كريمي
2/ارديبهشت/1398
ساعت 23:30
داستان كوتاه آموزنده
داستان كوتاه آموزنده71
داستان كوتاه آموزنده61