پدربزرگ،
در قشون ميرزا كوچك
مادربزرگ،
در مزارع گيلان
پدر،
در گاري همسايه
مادر،
در خرمن ارباب
من در ميدان تركمن صحرا
پسر در سيرك خليل عقاب
همه از گرسنگي مرديم
تا بچه هاي دبستاني باور كنند: اسب، حيوان نجيبي است!
**********
ساعت از ۹ شب گذشته است
پاي تير برق
گربه ها جوك مي گويند
و كيسه هاي زباله
از خنده مي تركند!
**********
خواهرم با گربه مي خوابد
مادرم با سگ
من در آشپزخانه مي خوابم
پدرم در حياط پشتي
ما يك مسواك داريم
از يك دستشويي استفاده مي كنيم
و به يك اندازه خوشبختيم
تنها مشكل ما
همسايه ي حسودي ست
كه هر وقت ما را مي بيند جيغ مي كشد:
موش!!
**********
دو چشم حيران
يك زبان پر ازحرف هاي ناگفته
دو گوش آكنده از ناشنيده ها
و يك مغز سرشارِ وحشت سلاخ!
بفرماييد, صبحانه حاضر است!
**********
اين پارك پاركينگ مي شود
اين درخت ،تير برق
اين زمين چمن ، آسفالت
و من كه امروز به اصطلاح شاعرم
روزي
يك تكه سنگ مي شوم
با لوح يادبودي بر سينه
درست،وسط همين ميدان.