***
اي دل شادي به سوز ماتم اين است
بيگانه عٰالم غمي، غم اين است
دوزخ به مكافات تو درمانده و تو
جنت طلبي برو جهنم اين است
***
اي آن تو را بسي غم تنباكوست
خوش باش كه هر خار و خسي تنباكوست
اوقات تمام تيره و تلخ گذشت
گويا همه عمرت، نفسي تنباكوست
***
هر دل كه رهين تن بود او دل نيست
در عالم دل خبر ز آب و گل نيست
راهي نبود كه او بمنزل نرسد
جز راه محبت، كه در او منزل نيست
***
از ذرهٔ سرگشته، قرار تو كجاست
وي مشت غبار، اعتبار تو كجاست
در آمدن و بودن و رفتن مجبور
اي عاجز مضطر، اختيار تو كجاست
***
در باز بروي دلم از ناز نميكرد
هر چند كه در ميزدم، آواز نميكرد
با غير اگر صحبت او گرم نميبود
دل در بر من بيهده پرواز نميكرد
***
گاهيم چو مرده در كفن ميسازد
گاهي از من، هزار من ميسازد
ميسوخت مرا اگر نميسوخت دلم
اين ميسوزد كه او بمن ميسازد
***
اين خلق جهان به يكدگر كينه ورند
گويا كه ز مرگ خويشتن بيخبرند
همچون دو سگ گرسنه از بهر شكم
از روي حسد بيكدگر مينگرند
***
صد شكر كه يادت همه از يادم برد
وين هستي موهوم ز بنيادم برد
گفتم كه دمي گريه كنم آهم سوخت
رفتم كه دمي آه كشم بادم برد
***
در وادي معرفت نه گير است و نه دار
كانجا همه بر هيچ نهٰادند سوار
رفتم كه زمعرفت زنم دم، گفتا
دريا به دهان سگ مگردان مردار
***
اي آنكه ز عشق تو مرا نيست قرار
زين بيش بدست غصه خاطر مسپار
بر هر بد و نيك پرتو انداز چو مهر
بر ناخوش و خوش گذر تو چون باد بهار
***
داستان كوتاه آموزنده
داستان كوتاه آموزنده71
داستان كوتاه آموزنده61