قاضي پسرش در رمضان خورد شراب
وآنگه به لواط كرد بيچاره شتاب
اي زمره اسلام بگوييد جواب
كافر به اگر چنين مسلمان خراب
***
ايام نشاط و شادماني بگذشت
دوران مراد و كارداني بگذشت
فرياد كه عمر و زندگاني بنماند
هيهات كه عالم جواني بگذشت
***
اي هزل تمام هيچ و هازل همه هيچ
زنهار . چه زنهار كه در هزل مپيچ
قولي كه نه دين و شرع باشد مپسند
راهي كه به سوي حق نباشد مپسيچ
***
لطفت همه كارهاي او نيكو كرد
آري همه كارهاي ما نيك او كرد
او نيكو كرد و ما همه بد كرديم
ما را به نكو كاري خود بدخو كرد
***
بر عارض چون گل تو سنبل بدميد
از عنبر تو غاليه بر ماه كشيد
غنچه سخني ز پسته تنگ تو گفت
باد سحر آمد و دهانش بدريد
***
ابر آمد و بر روي هوا مي گريد
چون متهم از شرم و حيا مي گريد
معلومم شد كه او چرا مي گريد
بر عمر تلف گشته ما مي گريد
***
بشكفت شكوفه باز چون خرمن گل
سبزه بكشيد حلّه در دامن گل
در تاك نگر كه با سر افرازي خويش
كرده است به ناز دست در گردن گل
***
بدخواه تو صد بلا كشيده چو قلم
با اشك روان بسر دويده چو قلم
از دست تو تيغ تيز بر سر خورده
سر داده ز دست و پا بريده چو قلم
***
از خرمن جود خوشه اي مي خواهم
وز كشت جلال توشه اي مي خواهم
چون گوش به حال خود همي بايد داشت
من گوشه گرفته گوشه اي مي خواهم
***
ماييم كه بي هيچ غمي دم نزنيم
يك دم به مراد خويش بي غم نزنيم
صدبار شبي بود كه صد خار فراق
بر ديده زنيم و ديده بر هم نزنيم
***
تا من صفت عارض او مي گويم
الحق سخن از او چه نكو مي گويم
دل مايل دوست گشت و من مايل او
زآن هر چه دلم گفت بگو مي گويم
***
اكنون كه نماند مايه حشمت و جاه
آمد اجل و گرفت ما را سر راه
كرديم دراز پاي بر بستر مرگ
چون دست تصرف ز تعلق كوتاه
***
چون خامه تو سياه سازد جامه
عنبر بارد ز نوك او برنامه
همدست كند عطارد و پروين را
آنجا كه بنان تو بگيرد خامه
***
اي مرگ چه گويم كه چه ها ساخته اي
پرداخته اي هر آنچه پرداخته اي
بس تخت سلاطين كه به هم برزده اي
بس تاج ملوك كز سر انداخته اي
***
نازكتر از آبي تو نه از آب و گلي
از جان و دلي از آنكه در جان و دلي
گر كام دل من ندهي از لب خويش
بس خون دلم بريزي از من بحلي
***
اي روشني ديده بينا چوني
اي بلبل خوش لهجه گويا چوني
تن هاي همه فداي تنهاييتو
تا در لحد تنگ ، تو تنها چوني
***
اي روشني ديده بينا كه تويي
گويايي نطق هاي گويا كه تويي
آنجا كه تويي محل قرب است وليك
مارا چه محل رسيدن آنجا كه تويي
***
ز آن درد كه آن ديده روشن دارد
چشمم ز براي او گهر مي بارد
آن درد اگر غمزه او بگذارد
چشمم به مژه ز چشم او بر دارد
***
گر چه به قلم كام بسي داني راند
وز نوك قلم مشك تواني افشاند
چون نامه خويشتن ببايد خواندن
منويس كتابتي كه نتواني خواند
***
جانيست مرا و نيست اندر خور تو
غايت ز بر من است و اندر بر تو
لطف تو هزار در برويم بگشاد
ديگر نروم به هيچ باب از در تو
***
اي قامت دلكش تو سرمايه سرو
سبز است لباس تو چو پيرايه سرو
مهتاب شبي چه خوش بود بر لب جوي
تنها من و تو نشسته در سايه سرو
***
داستان كوتاه آموزنده
داستان كوتاه آموزنده71
داستان كوتاه آموزنده61