گزيده رباعيات ابن حسام خوسفي

مشاور شركت بيمه پارسيان

گزيده رباعيات ابن حسام خوسفي

۳۲ بازديد ۰ نظر

قاضي پسرش در رمضان خورد شراب

وآنگه به لواط كرد بيچاره شتاب

اي زمره اسلام بگوييد جواب

كافر به اگر چنين مسلمان خراب

***

ايام نشاط و شادماني بگذشت

دوران مراد و كارداني بگذشت

فرياد كه عمر و زندگاني بنماند

هيهات كه عالم جواني بگذشت

***

اي هزل تمام هيچ و هازل همه هيچ

زنهار . چه زنهار كه در هزل مپيچ

قولي كه نه دين و شرع باشد مپسند

راهي كه به سوي حق نباشد مپسيچ

***

لطفت همه كارهاي او نيكو كرد

آري همه كارهاي ما نيك او كرد

او نيكو كرد و ما همه بد كرديم

ما را به نكو كاري خود بدخو كرد

***

بر عارض چون گل تو سنبل بدميد

از عنبر تو غاليه بر ماه كشيد

غنچه سخني ز پسته تنگ تو گفت

باد سحر آمد و دهانش بدريد

***

ابر آمد و بر روي هوا مي گريد

چون متهم از شرم و حيا مي گريد

معلومم شد كه او چرا مي گريد

بر عمر تلف گشته ما مي گريد

***

بشكفت شكوفه باز چون خرمن گل

سبزه بكشيد حلّه در دامن گل

در تاك نگر كه با سر افرازي خويش

كرده است به ناز دست در گردن گل

***

بدخواه تو صد بلا كشيده چو قلم

با اشك روان بسر دويده چو قلم

از دست تو تيغ تيز بر سر خورده

سر داده ز دست و پا بريده چو قلم

***

از خرمن جود خوشه اي مي خواهم

وز كشت جلال توشه اي مي خواهم

چون گوش به حال خود همي بايد داشت

من گوشه گرفته گوشه اي مي خواهم

***

ماييم كه بي هيچ غمي دم نزنيم

يك دم به مراد خويش بي غم نزنيم

صدبار شبي بود كه صد خار فراق

بر ديده زنيم و ديده بر هم نزنيم

***

تا من صفت عارض او مي گويم

الحق سخن از او چه نكو مي گويم

دل مايل دوست گشت و من مايل او

زآن هر چه دلم گفت بگو مي گويم

***

اكنون كه نماند مايه حشمت و جاه

آمد اجل و گرفت ما را سر راه

كرديم دراز پاي بر بستر مرگ

چون دست تصرف ز تعلق كوتاه

***

چون خامه تو سياه سازد جامه

عنبر بارد ز نوك او برنامه

همدست كند عطارد و پروين را

آنجا كه بنان تو بگيرد خامه

***

اي مرگ چه گويم كه چه ها ساخته اي

پرداخته اي هر آنچه پرداخته اي

بس تخت سلاطين كه به هم برزده اي

بس تاج ملوك كز سر انداخته اي

***

نازكتر از آبي تو نه از آب و گلي

از جان و دلي از آنكه در جان و دلي

گر كام دل من ندهي از لب خويش

بس خون دلم بريزي از من بحلي

***

اي روشني ديده بينا چوني

اي بلبل خوش لهجه گويا چوني

تن هاي همه فداي تنهاييتو

تا در لحد تنگ ، تو تنها چوني

***

اي روشني ديده بينا كه تويي

گويايي نطق هاي گويا كه تويي

آنجا كه تويي محل قرب است وليك

مارا چه محل رسيدن آنجا كه تويي

***

ز آن درد كه آن ديده روشن دارد

چشمم ز براي او گهر مي بارد

آن درد اگر غمزه او بگذارد

چشمم به مژه ز چشم او بر دارد

***

گر چه به قلم كام بسي داني راند

وز نوك قلم مشك تواني افشاند

چون نامه خويشتن ببايد خواندن

منويس كتابتي كه نتواني خواند

***

جانيست مرا و نيست اندر خور تو

غايت ز بر من است و اندر بر تو

لطف تو هزار در برويم بگشاد

ديگر نروم به هيچ باب از در تو

***

اي قامت دلكش تو سرمايه سرو

سبز است لباس تو چو پيرايه سرو

مهتاب شبي چه خوش بود بر لب جوي

تنها من و تو نشسته در سايه سرو

***


تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد