ساعتي بعد از آنكه فرمان جنگ را صادر كردم
فرزند خردسالم پيشم آمد و بدون مقدمه پرسيد:
"پدر ما چرا همش در حال جنگيدن هستيم"
هر چند خشمگين شدم از اينكه بدون هماهنگي قبلي فرزندم به داخل مقر فرماندهي هدايت شده بود...
اما بعد از مكسي كوتاه پاسخ دادم
"چون كشورمان زنده بماند"
فرزندم گفت:
كشور ما با كشتن انسانهاي بي گناه سرزمين هاي ديگر ، زنده ميماند؟
همينكه خاستم چيزي بگويم
فرزندم ادامه داد:
"زمين به دست آدمهايي مثل تو ، نابود خواهد شد"
اين جمله را فرياد زد
وَ بدون خداحافظي رفت.
****
نويسند:ابوالقاسم كريمي
8 خرداد 1398
داستان كوتاه آموزنده
داستان كوتاه آموزنده71
داستان كوتاه آموزنده61