يك هفته قبل همسايه ي ما كه مغازه ي كوچكي داشت و مواد غذايي ميفروخت از دنيا رفت.
مدت ها پيش ، در چنين ايامي بود كه وقتي به مغازش رفتم با خنده گفت:
قاسم(اسم كوچكم است) تو چرا زن نميگيري.....
و بدون اينكه اجازه حرف زدن بهم بده ادامه داد:
برو زن بگير تا وقتي مثل من پير شدي ، بچه هات عصاي دستت باشن.......
4 سال گذشت
و همسايه ي مغاز دار ما سخت بيمار شد
اوايل بچه هاش خيلي هواشو داشتن
اما بعد از 2 سال پرستاري كردن از پدرشون خسته شدن
وَ آهسته آهسته بر سر تقسيم ارث و متن وصيتنامه
اختلاف ها شكل گرفت
تا اينكه يك شب...
جلوي پدر بيمار
دو تا از بچها با هم دعواي سختي كردن
همان شب همسايه ي مغازه دار ما حالش بدتر شد
طوري كه با آمبولانش او را به بيمارستان منتقل كردن
15 روز در بيمارستان بستري بود
و بعد.....
روحش شاد و يادش گرامي
براي شادي اين مرحوم يك حمد و سوره بخوانيم و صلواتي بفرستيم
داستان كوتاه آموزنده
داستان كوتاه آموزنده71
داستان كوتاه آموزنده61