هوا به شدت سَرد و ابري بود
اما كودكي دوازده سيزده ساله در ميدان اصلي شهر
با لباسي نازك فال مي فروخت
به سمتش رفتم و گفتم:
"بچه ، تو اين هوا با اين لباس زپرتي كه تنت داري حتمن سرما ميخوري لااقل برو يه چيز بهتر بپوش"
كودك اخم آلودم نگاهم كرد و بالحني تند به من گفت:
"سواره از پياده خبر نداره"
وَ در حالي كه از كنارم عبور ميكرد
داد ميزد
فال ميفروشم
فال حافظ
كسي فال نيمخواد؟
ابوالقاسم كريمي
داستان كوتاه آموزنده
داستان كوتاه آموزنده71
داستان كوتاه آموزنده61