داستانك:كودك كار

مشاور شركت بيمه پارسيان

داستانك:كودك كار

۳۳ بازديد ۰ نظر

 هوا به شدت سَرد و ابري بود

اما كودكي دوازده سيزده ساله در ميدان اصلي شهر

با لباسي نازك فال مي فروخت

به سمتش رفتم و گفتم:

"بچه ، تو اين هوا با اين لباس زپرتي كه تنت داري حتمن سرما ميخوري لااقل برو يه چيز بهتر بپوش"

كودك اخم آلودم نگاهم كرد و بالحني تند به من گفت:

"سواره از پياده خبر نداره"

وَ در حالي كه از كنارم عبور ميكرد

داد ميزد

فال ميفروشم

فال حافظ

كسي فال نيمخواد؟

 

 

ابوالقاسم كريمي


تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد