به خاطر بيماري مادرت
ميخواستيم تو رو سقط كنيم
ولي ، فاطمه اين اجازه رو نداد...
خودش رفت براي اينكه تو زندگي كني
روزاي آخر عمرش ازم قول گرفت مراقبت باشم ،
جواد!
من فقط به خاطر قولي كه به مادرت دادم ،
رضايت نامه رو امضا نميكنم
وگرنه
اين همه نوجون تو جبه شهيد شدن ،
تو هيچي از اونا كم نداري....
___________________
ابوالقاسم كريمي_فرزندزمين
داستان كوتاه آموزنده
داستان كوتاه آموزنده71
داستان كوتاه آموزنده61