1
صداقت
سادگي نيست
مذهبي ست ،
با پيروان كم
2
پهلو گرفته است
كَشتي ايمانم
در بندر شك
***يا***
پهلو گرفته است
در بندر شك
كَشتي ايمانم
3
سنگ ها
حمام آفتاب ميگيرند
در شور زاري كه نامش ،
درياچه است
4 باران است اين
كه به پنجره
مشت ميزند؟
يا
نفرين زنيست
كه بر جنازه ي سربازان
مي بارد؟
5
سدي برابر سيل غم
، مرد خوب
***يا***
مرد خوب
سدي
برابر سيل غم
6
طلاق گرفته است
زني كه سرزمين خانه اش را
به ياد خاطرات قديم ،
قدم مي زند
7
رياضي بلد نيستم
تو جمع بزن ،
فاصله ها را
8
در من جاري ست
رودي كه سرچشمه اش
زلال ترين اشك ماهي ها را
تاب مي آورد
9
باغچه اي هستم كه كرمها
تمام تنم را محاصره كرده اند
خرده مگير كه چرا در من
گلي نمي رويد
10
دست تكان ميدهم
براي قطاري كه
جيغ مي كشد
تنهايي ام را
11
فرقي نمي كند
دريا باشي
يا كوير
تو،
اسير تنگ كوچكي هستي
به نام زمين
. 12
مينويسم ، صبح بخير
ميخواني دوستت دارم
_________
***يا***
_________
مينويسي صبح بخير
ميخوانم دوستت دارم
13
در مكتب سرد روزگار
جز غم
نياموختم.
چراكه مادرم
مرا
در پايتخت اشك
زاييد.
14
بوسيدمش ،
لحظه اي ثانيه ها
ايستادند
وَ من خوشبختي را
نَفَس كشيدم.
15
خمپاره
آنقدر در شهر تو باريد
كه استخوان سربازان مرده
خاكستر شد
اما تو آنقدر
در مدار دلدارت چرخيدي
كه ديوار برلين
فرو ريخت.
16
آنان هبوط كردند
تا تو به آغوشم
سقوط كني
وَ اين بهترين
اتفاق زمين است
17
تمام شهر
شاعر مي شود
وقتي من
زير پلك هاي عاشقت
پرسه ميزنم
18
بازندگان دنيا
آدم هاي بدي نبودند ،
تنها نتوانستند دروغ را ،
به خوبي بياموزند.
19
در دستان سرد مرگ
ماهي كوچكي هستيم
كه زنده بودن را
زندگي ميكند
20
با رفتنت
چرخ ارابه ي تبعيد
از بازوي من گذشت
وَ بار ديگر سكوت
در قلبم ،
تكرار شد.
21
آمده بوديم
تا بهاري باشيم ،
پر از درخت سرو
يا لااقل
گل پيچكي بنشانيم
در بهشت كوچك عشق
اما
براي باغچه ها
زمستاني هزار ساله شديم
و عشق را
در زندان سرد سكوت،
حبس كرديم.
22
دستانمان را به هم گره زديم
تا ناجي جنگل باشيم
اما درختان
ما را به خاطر نياوردند
چراكه انگشتانمان
بوي تند تبر ميداد
و ميوه ي خنده هامان
طعم تلخ تمسخر داشت.
23
اينجا ،
زمين ديگريست
تنها
با جادوي چراغ ميتوان
بر ديوار بلند سكوت
طرحي از لبخند كشيد.
24
با خنجري فولادي
بر ديوار معبدي كه عشق را
به تازيانه محكوم كرده بود
نوشتم
"تعصب ممنوع"
25
كيميا
ما از كدامين فرقه ايم
كه مرگ را مي پرستيم
و رنج بي پايان زندگي را
زمزمه ميكنيم
26
كيميا
فردا در آغوش خاك ،
پيدا خواهد شد
نامه اي كه امروز
به دستان باد سپردم
27
كيميا
به آزادي ترديد نداشتيم
تا آنكه
به ديواري رسيديم
كه بر آن نوشته بودنند
"تبعيدگاه"
28
عشق تو آن ابريست
كه نه مي رود
نه مي بارد
29
من خورشيد را
خواهر عشق خطاب ميكنم ،
چراكه هم نام توست.
_________________________
ابوالقاسم كريمي - فرزند زمين
تهران - ورامين
اشعار 1398