داستانك : شماره 103

مشاور شركت بيمه پارسيان

داستانك : شماره 103

۲۸ بازديد ۰ نظر

در يه غروب پاييزي

كه نم نم بارون شهر رو خيس كرده بود

با دوست دخترم داشتيم تو پياده رو قديم ميزديم

مي گفتيم و مي خنديدم

وَ حسابي خوش مي گذرونديم

تا اينكه

پير مرد مُسني كه داشت از كنارم رَد ميشد

آهسته دَرِ گوشم گفت:

"پسرجان ، مواظب باش ،

اينجا براي شاد بودن ، مجوز بايد داشته باشي".......

_______________

ابوالقاسم كريمي - فرزندزمين

تهران_ورامين

29 آذر 1398


تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد