داستان انگيزشي

مشاور شركت بيمه پارسيان

داستان انگيزشي

۳۰ بازديد ۰ نظر

مرد جواني كنار نهر آب نشسته بود و غمگين و افسرده به سطح آب زل زده بود. استادي از آنجا مي‌گذشت. او را ديد و متوجه حالت پريشانش شد و كنارش نشست. مرد جوان وقتي استاد را ديد بي اختيار گفت: «عجيب آشفته‌ام و همه چيز زندگي‌ام به هم ريخته است. به شدت نيازمند آرامش هستم و نمي‌دانم اين آرامش را كجا پيدا كنم؟"» استاد برگي از شاخه افتاده روي زمين كند و آن را داخل نهر آب انداخت و گفت: «به اين برگ نگاه كن. وقتي داخل آب مي‌افتد خود را به جريان آن مي‌سپارد و با آن مي‌رود.» سپس استاد سنگي بزرگ را از كنار جوي آب برداشت و داخل نهر انداخت. سنگ به خاطر سنگيني‌اش داخل نهر فرو رفت و در عمق آن كنار بقيه سنگ ها قرار گرفت. استاد گفت: «اين سنگ را هم كه ديدي. به خاطر سنگيني‌اش توانست بر نيروي جريان آب غلبه كند و در عمق نهر قرار گيرد. حال تو به من بگو آيا آرامش سنگ را مي‌خواهي يا آرامش برگ را؟» مرد جوان مات و متحير به استاد نگاه كرد و گفت: «اما برگ كه آرام نيست. او با هر افت و خيز آب نهر بالا و پائين مي‌رود و الان معلوم نيست كجاست!؟ لااقل سنگ مي‌داند كجا ايستاده و با وجودي كه در بالا و اطرافش آب جريان دارد اما محكم ايستاده و تكان نمي‌خورد. من آرامش سنگ را ترجيح مي دهم!» استاد لبخندي زد و گفت: «پس چرا از جريان‌هاي مخالف و ناملايمات جاري زندگي‌ات مي‌نالي؟ اگر آرامش سنگ را برگزيده‌اي پس تاب ناملايمات را هم داشته باش و محكم هر جايي كه هستي آرام و قرار خود را از دست مده.» استاد اين را گفت و بلند شد تا برود. مرد جوان كه آرام شده بود نفس عميقي كشيد و از جا برخاست و مسافتي با استاد همراه شد. چند دقيقه كه گذشت موقع خداحافظي، مرد جوان از استاد پرسيد: «شما اگر جاي من بوديد آرامش سنگ را انتخاب مي‌كرديد يا آرامش برگ را؟» استاد لبخندي زد و گفت: «من در تمام زندگي‌ام، با اطمينان به خالق رودخانه هستي، خودم را به جريان زندگي سپرده‌ام و چون مي‌دانم در آغوش رودخانه‌اي هستم كه همه ذرات آن نشان از حضور يار دارد از افت و خيزهايش هرگز دل‌آشوب نمي‌شوم. من آرامش برگ را مي‌پسندم.»


تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد