داستان كوتاه نا شماره4

مشاور شركت بيمه پارسيان

داستان كوتاه نا شماره4

۲۷ بازديد ۰ نظر

مادر بزرگم اين چند سال آخر عمرش را در خانه ما زندگي مي كرد. مخصوصا كه مي دانست پدر و مادرم تا شب سر كارند و من تنها هستم. در حقيقت او بود كه مرا بزرگ و به همين خاطر همه مي دانستند كه مادرجون مرا بيشتر از بقيه نوه هايش دوست دارد. هميشه در روز تولدم بهترين هديه را مادرجون به من مي داد، اما ... اما امسال در روز تولدم ديگر مادر جون نبود تا بهترين كادو را به من بدهد. او سه ماه قبل رفته بود پيش خدا! به همين خاطر ظهر روز تولدم از بس در غصه نبودن مادرجون اشك ريختم، همانجا وسط اتاق خوابم برد. اما او آمد... مثل همه روزهاي تولد دوباره به ديدنم آمد و باز هم بهترن هديه را به من داد. موقعي كه در خواب صورتم را بوسد و گفت: «بلند شو پسرم كه الان نمازت قضا ميشه». از خواب كه بيدار شدم فقط آنقدر به غروب خورشيد مانده بود كه بتوانم نمازم را بخوانم.


تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد