بودا به دهي سفر كرد. زني كه مجذوب سخنان او شده بود از بودا خواست تا مهمان وي باشد. بودا پذيرفت و مهياي رفتن به خانهي زن شد. كدخداي دهكده هراسان خود را به بودا رسانيد و گفت: اين زن، هرزه است به خانهي او نرويد. بودا به كدخدا گفت: يكي از دستانت را به من بده. كدخدا تعجب كرد و يكي از دستانش را در دستان بودا گذاشت. آنگاه بودا گفت: حالا كف بزن. كدخدا بيشتر تعجب كرد و گفت: هيچ كس نميتواند با يك دست كف بزند. بودا لبخندي زد و پاسخ داد: هيچ زني نيز نمي تواند به تنهايي بد و هرزه باشد، مگر اين كه مردان دهكده نيز هرزه باشند. بنابراين مردان و پولهايشان است كه از اين زن، زني هرزه ساختهاند. برو و به جاي نگراني براي من نگران خودت و ديگر مردان دهكده ات باش.
تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد