روزي پسر غمگين نزد درختي خوشحال رفت و گفت: من پول لازم دارم! درخت گفت: من پول ندارم ولي سيب دارم. اگر مي خواهي مي تواني تمام سيب هاي درخت را چيده و به بازار ببري و بفروشي تا پول بدست آوري. آن وقت پسر تمام سيب هاي درخت را چيد و براي فروش برد. هنگامي كه پسر بزرگ شد، تمام پولهايش را خرج كرد و به نزد درخت بازگشت و گفت مي خواهم يك خانه بسازم ولي پول كافي ندارم كه چوب تهيه كنم. درخت گفت: شاخه هاي درخت را قطع كن. آنها را ببر و خانه اي بساز. و آن پسر تمام شاخه هاي درخت را قطع كرد. آنوقت درخت شاد و خوشحال بود. پسر بعد از چند سال، بدبخت تر از هميشه برگشت و گفت: مي داني؟ من از همسر و خانه ام خسته شده ام و مي خواهم از آنها دور شوم، اما وسيله اي براي مسافرت ندارم. درخت گفت: مرا از ريشه قطع كن و ميان مرا خالي كن و روي آب بينداز و برو. پسر آن درخت را از ريشه قطع كرد و به مسافرت رفت. اما درخت هنوز خوشحال بود. شما چطور فكر مي كنيد؟ آيا حاضريد دوستانتان را شاد كنيد؟ آيا حاضريد براي شاد كردن ديگران بها بپردازيد؟ آيا پرداخت اين بها حد و مرزي دارد؟ مسيح فرمود: بهترين دوست كسي است كه جان خود را فدا كند. آيا شما حاضريد به خاطر خوشبختي و شادي كسي حتي جان خود را فدا كنيد؟ منظورم اين نيست كه بايد اين كار رو بكنيد. منظور از اين پرسش فقط يك چيز بود، آيا كسي را بي قيد و شرط دوست داريد؟ چند نفر؟ عيب جامعه اين است كه همه مي خواهند فرد مهمي باشد ولي هيچكس نمي خواهد انسان مفيدي باشد. درختان ميوه خود را نمي خورند، ابرها باران را نمي بلعند، رودها آب خود را نمي خورند، چيزي كه بردگان دارند، هميشه به نفع ديگران است. همه آنچه كه جمع كردم برباد رفت و همه آنچه كه بخشيدم، مال من ماند. آنچه كه بخشيدم هنوز با من است و آنچه كه جمع كردم از دست رفت. در واقع انسان جز آنچه كه با ديگران تقسيم مي كند، چيزي ندارد. عشق، پول و مال نيست كه بتوان آن را جمع كرد. عشق، عطر و طراوتي است كه بايد با ديگران تقسيم كرد. هر چه بيشتر بدست مي آوري، كمتر مي بخشي. محبت، يعني دوست داشتن مردم، بيش از استحقاق آنها اين دقيقاً كاريه كه خدا با ما كرده. كدوم يك از ما مي تونه با جرأت بگه كه من لياقت داشتم كه خدا من رو دوست داشته باشه؟ با اميد به اينكه آسمون زندگيمون به رنگ يكرنگي عشق باشه .
تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد