داستان كوتاه ناب14

مشاور شركت بيمه پارسيان

داستان كوتاه ناب14

۲۵ بازديد ۰ نظر

مي گويند روزي يك پسر كوچك كه تازه به كلاس پيانو مي رفت و ياد گرفته بود چند قطعه را بنوازد، براي اولين بار همراه مادرش به يك كنسرت پيانو رفت. آن ها در رديف جلو نشستند و وقتي مادر سرش گرم صحبت با يكي از دوستانش شد، پسر بچه از روي كنجكاوي به پشت صحنه رفت و آن جا پيانو بزرگي ديد كه هيچ كس روي صندلي آن ننشسته بود. پسرك بي خبر از همه جا پشت پيانو نشست و شروع به نواختن قطعه ساده اي نمود كه تازه ياد گرفته بود. صداي پيانو همه ي حاضران در سالن را به خود آورد و وقتي پرده كنار رفت همه با تعجب پسر كوچكي را ديدند كه پشت پيانو نشسته و قطعه ي كوچكي را مي نوازد. در اين زمان استاد پيانو روي صحنه و به كنار پيانو آمد و به پسرك كه از ديدن جمعيت و حضور مردم ترسيده بود به آرامي گفت: نترس دوست من، ادامه بده من اين جا هستم. استاد خودش نيز در كنار پسرك نشست و در نواختن گوشه هايي از قطعه كه ضعف داشت كمكش كرد. پسرك با دلگرمي از حضور استاد بزرگ بدون هيچ ترسي به نواختن قطعه ادامه داد و آنرا به خوبي به پايان رساند و تشويق شديد حاضران را نصيب خود ساخت. نكته! اين صحنه را مقابل چشمان خود تجسم كنيد و خود را در قالب آن پسر كوچك بگذاريد. خود را ببينيد كه از روي شوق و كششي وصف ناپذير در درون دلتان دست به كاري بزرگ مي زنيد. بي اختيار گام هاي لرزان خود را به سوي كار جديد برمي داريد. ابتدا هيچ كس متوجه شما نيست. اما وقتي كار را شروع مي كنيد ناگهان پرده ها كنار مي رود و همه چشم ها به سمت شما برمي گردد. تازه آن موقع است كه متوجه مي شويد خود را در داخل چه چالش و مبارزه اي انداخته ايد. همه آن ها كه به شما نگاه مي كنند چون خودشان نتوانسته اند بر ترس خود غلبه كنند و مانند شما دست به كار شوند با نگاه هايي كنجكاو و غالبا هراس زده به شما نگاه مي كنند تا ببينند كي دست از كار مي كشيد و تسليم مي شويد. در اين لحظات كه همه ي روزگار بر شما سخت مي گيرد. آن گاه دستان گرم حامي بزرگ را در روي شانه هاي خود حس مي كنيد كه مي گويد: نترس دوست من، ادامه بده ، من اين جا هستم..


تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد