داستان كوتاه ناب15

مشاور شركت بيمه پارسيان

داستان كوتاه ناب15

۲۶ بازديد ۰ نظر

روزي، يك پدر روستايي با پسر پانزده ساله اش وارد يك مركز تجاري مي شوند. پسر متوّجه دو ديوار براق نقره‌اي رنگ مي شود كه بشكل كشويي از هم جدا شدند و دو باره بهم چسبيدند، از پدر مي پرسد، اين چيست؟ پدر كه تا بحال در عمرش آسانسور نديده مي گويد پسرم، من تا كنون چنين چيزي نديده ام و نمي دانم. در همين موقع آنها زني بسيار چاق را مي بينند كه با صندلي چرخدارش به آن ديوار نقره‌اي نزديك شد و با انگشتش چيزي را روي ديوار فشار داد و ديوار براق از هم جدا شد و آن زن خود را بزحمت وارد اطاقكي كرد، ديوار بسته شد، پدر و پسر هر دو چشمشان به شماره هايي بر بالاي آسانسور افتاد كه از يك شروع و بتدريج تا سي‌ رفت. هر دو خيلي‌ متعجب تماشا مي كردند كه ناگهان، ديدند شماره‌ها بطور معكوس و بسرعت كم شدند تا رسيد به يك، در اين وقت ديوار نقره‌اي باز شد، و آنها حيرت زده ديدند، دختر ۲۴ ساله مو طلايي بسيار زيبا و ظريف، با طنازي از آن اطاقك خارج شد. پدر در حالي كه نمي توانست چشم از آن دختر بردارد، به آهستگي، به پسرش گفت: پسرم، زود برو مادرت را بيار اينجا !!


تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد