داستان كوتاه ناب17

مشاور شركت بيمه پارسيان

داستان كوتاه ناب17

۲۶ بازديد ۰ نظر

يك روز آفتابي، خرگوشي خارج از لانه‌ي خود با جديت هرچه تمام در حال تايپ بود. در همين حين، يك روباه او را ديد. روباه: خرگوش داري چيكار مي‌كني؟ خرگوش: دارم پايان‌نامه مي‌نويسم. روباه: جالبه، حالا موضوع پايان‌نامه‌ات چي هست؟ خرگوش: من در مورد اين كه يك خرگوش چطور مي‌تونه يك روباه رو بخوره، دارم مطلب مي‌نويسم. روباه: احمقانه است، هر كسي مي‌دونه كه خرگوش‌ها، روباه نمي‌خورند. خرگوش: مطمئن باش كه مي‌تونند، من مي‌تونم اين رو بهت ثابت كنم، دنبال من بيا. خرگوش و روباه با هم داخل لانه خرگوش شدند و بعد از مدتي خرگوش به تنهايي از لانه خارج شد و به شدت به نوشتن خود ادامه داد. در همين حال، گرگي از آنجا رد مي‌شد. گرگ: خرگوش اين چيه داري مي‌نويسي؟ خرگوش: من دارم روي پايان‌نامه‌ام كه يك خرگوش چطور مي‌تونه يك گرگ رو بخوره، كار مي‌كنم. گرگ: تو كه تصميم نداري اين مزخرفات رو چاپ كني؟ خرگوش: مساله‌اي نيست، مي‌خواهي بهت ثابت كنم؟ بعد گرگ و خرگوش وارد لانه خرگوش شدند. خرگوش پس از مدتي به تنهايي برگشت و به كار خود ادامه داد. حال ببينيم در لانه خرگوش چه خبره. در لانه خرگوش، در يك گوشه موها و استخوان‌هاي روباه و در گوشه‌اي ديگر موها و استخوان‌هاي گرگ ريخته بود. در گوشه ديگر لانه، شير قوي هيكلي در حال تميز كردن دهان خود بود.


تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد