داستان كوتاه ناب17

مشاور شركت بيمه پارسيان

داستان كوتاه ناب17

۲۷ بازديد ۰ نظر

پادشاهي از وزيرش پرسيد: بگو خداوندي كه تو مي پرستي چه مي خورد، چه مي پوشد و چه كار مي كند و اگر تا فردا جوابم نگويي عزل مي گردي.... وزير سر در گريبان به خانه رفت. وزير غلامي داشت كه وقتي او را در اين حال ديد پرسيد كه او را چه شده؟ او حكايت بازگو كرد. غلام خنديد و گفت: اي وزير عزيز اين سوال كه جوابي آسان دارد. وزير با تعجب گفت: يعني تو آن را مي داني؟ پس برايم بازگو . اول آنكه خدا چه مي خورد؟ -غم بندگانش را، كه مي فرمايد من شما را براي بهشت و قرب خود آفريدم. چرا دوزخ رابرمي گزينيد؟ -آفرين غلام دانا. - خدا چه مي پوشد؟ -رازها و گناه هاي بندگانش را - مرحبا اي غلام. وزير كه ذوق زده شده بود، سوال سوم را فراموش كرد و با شتاب به دربار رفت و به پادشاه بازگو كرد ولي باز در سوال سوم درماند، رخصتي گرفت و شتابان به جانب غلام باز رفت وسومين را پرسيد. غلام گفت: براي سومين پاسخ بايد كاري كني. -چه كاري؟ -رداي وزارت را بر من بپوشاني، و رداي مرا بپوشي و مرا بر اسبت سوار كرده و افسار به دست به درگاه شاه ببري تا پاسخ را باز گويم. وزير كه چاره اي ديگر نديد قبول كرد و با آن حال به دربار حاضر شدند. پادشاه با تعجب از اين حال پرسيد: اي وزير اي چه حاليست تو را؟ و غلام آنگاه پاسخ داد كه اين همان كار خداست كه شاه، وزيري را در خلعت غلام وغلامي را در خلعت وزيري حاضر نمايد. پادشاه از درايت غلام خشنود شد و بسيار پاداشش داد و او را وزير دست راست خود كرد.


تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد