داستان كوتاه ناب

مشاور شركت بيمه پارسيان

داستان كوتاه ناب

۲۷ بازديد ۰ نظر

جيم و ادوارد دوستان صميمي بودند تا اينكه وارد بازار كار شدند. با اين تفاوت كه ادوارد به سختي كار مي كرد و پله هاي ترقي را يكي يكي طي مي كرد، اما جيم فقط مي خورد و مي خوابيد و تفريح مي كرد. سالها گذشت و ادوارد به جايي رسيد كه ديگر بالا رفتن از پله هاي ترقي برايش سخت و غير ممكن شد، در همين حال صداي جيم را از آن بالا بالا ها شنيد كه با خنده مي گفت: ادوارد عزيزم خسته نباشي، اما يادت باشد در قرن بيست و يكم، براي رسيدن به موفقيت به جاي بالا رفتن از پله هاي ترقي، بايد سوار آسانسور ترقي شد!


تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد