داستان كوتاه ناب25

مشاور شركت بيمه پارسيان

داستان كوتاه ناب25

۲۸ بازديد ۰ نظر

هر كس او را مي ديد ناخود آگاه سرش را پايين مي انداخت. عده اي هم از كنارش عبور مي كردند، بدون اينكه حتي متوجه حضورش بشوند. گوشه اي نشسته بود با صورت آفتاب سوخته، دست هاي كار كرده و نگاهي مهربان غرق در كار خود، انگار بين او و دور و برش حفاظ نامريي كشيده بودند. اين نگاه هاي آزار دهنده، سر و صداي خيابان و آفتاب تند مرداد ماه هيچ كدام در فضاي شاد اطرافش نفوذ نمي كرد. به او كه رسيدم، بي اختيار سرم را پايين انداختم، زياد كهنه نبودند اما لايه ضخيمي از گرد و غبار رويشان جا خوش كرده بود. با خود فكر كردم: اگر برس كفاش رويشان كشيده شود تميز و براق نمي شوند. سه دقيقه بعد كفشهايم براق شده بود، چشمان پيرمرد هم برق مي زد.


تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد