داستان كوتاه آموزنده/شماره27

مشاور شركت بيمه پارسيان

داستان كوتاه آموزنده/شماره27

۲۹ بازديد ۰ نظر

پشتش سنگين بود و جاده هاي دنيا طولاني. مي دانست كه هميشه جز اندكي از بسيار را نخواهد رفت. آهسته آهسته مي خزيد، دشوار و كُند؛ دورها هميشه دور بودند. سنگ پشت تقديرش را دوست نمي داشت و آن را چون اجباري بر دوش مي كشيد. پرنده اي در آسمان پر زد، سبك؛ و سنگ پشت رو به خدا كرد و گفت: اين عدل نيست، اين عدل نيست. كاش پُشتم را اين همه سنگين نمي كردي. من هيچ گاه نمي رسم. هيچ گاه. و در لاك سنگي خود خزيد، به نيت نااميدي. خدا سنگ پشت را از روي زمين بلند كرد. زمين را نشانش داد. كُره اي كوچك بود. و گفت: نگاه كن، ابتدا و انتها ندارد. هيچ كس نمي رسد. چون رسيدني در كار نيست. فقط رفتن است. حتي اگر اندكي. و هر بار كه مي روي، رسيده اي. و باور كن آنچه بر دوش توست، تنها لاكي سنگي نيست، تو پاره اي از هستي را بر دوش مي كشي؛ پاره اي از مرا. خدا سنگ پشت را بر زمين گذاشت. ديگر نه بارش چندان سنگين بود و نه راه ها چندان دور. سنگ پشت به راه افتاد و گفت: رفتن، حتي اگر اندكي؛ و پاره اي از «او» را با عشق بر دوش كشيد.


تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد