داستان كوتاه آموزنده/شماره35

مشاور شركت بيمه پارسيان

داستان كوتاه آموزنده/شماره35

۲۷ بازديد ۰ نظر

درويشي تهيدست از كنار باغ كريم خان زند عبور مي‌كرد. چشمش به شاه افتاد با دست اشاره‌اي به او كرد. كريم خان دستور داد درويش را به داخل باغ آوردند. كريم خان گفت: اين اشاره‌هاي تو براي چه بود؟ درويش گفت: نام من كريم است و نام تو هم كريم و خدا هم كريم. آن كريم به تو چقدر داده است و به من چي داده؟ كريم خان در حال كشيدن قليان بود؛ گفت چه مي‌خواهي؟ درويش گفت: همين قليان، مرا بس است. چند روز بعد، درويش قليان را به بازار برد و قليان بفروخت. خريدار قليان كسي نبود جز كسي كه مي‌خواست نزد كريم خان رفته و تحفه براي خان ببرد. پس جيب درويش پر از سكه كرد و قليان نزد كريم خان برد… روزگاري سپري شد. درويش جهت تشكر نزد خان رفت. ناگه چشمش به قليان افتاد و با دست اشاره‌اي به كريم خان زند كرد و گفت: نه من كريمم نه تو. كريم واقعي فقط خداست، كه جيب مرا پر از پول كرد و قليان تو هم سر جايش هست.


تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد