داستان كوتاه آموزنده/شماره42

مشاور شركت بيمه پارسيان

داستان كوتاه آموزنده/شماره42

۲۷ بازديد ۰ نظر

برادران يوسف وقتي مي خواستند يوسف را به چاه بيفكنند، يوسف لبخندي زد. يهودا پرسيد: چرا مي خندي؟ اينجا كه جاي خنده نيست...! يوسف گفت: روزي در فكر بودم چگونه كسي مي تواند به من اظهار دشمني كند با اينكه برادران نيرومندي دارم! اينك خداوند همين برادران را بر من مسلط كرد تا بدانم كه " نبايد به هيچ بنده اي تكيه كرد! " آيا خداوند براي بندگانش كافي نيست؟


تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد