پسر حلقه اش را در آورد و روي پيش خوان گذاشت، دختر نيم نگاهي به او كرد و سرش راپائين انداخت، پير مرد طلافروش حلقه را روي ترازوي كوچكش انداخت، نيم نگاهي به هردوي آنان كرد، حلقه را از روي ترازو برداشت و مشغول محاسبه قيمت شد. پسر رويش را به سمت دختر برگرداند و با اشاره سر چيزي به او گفت. شايد فقط آن دختر مي فهميد معنياين اشاره چيست، او هم حلقه اش را درآورد و حلقه را روي پيشخوان گذاشت، پيرمرد اين بار نگاهي تعجب آميز به هر دوي آنان كرد و حلقه دختر را هم برداشت، در حالي كه مشغول محاسبه قيمت حلقه ها بود، از بالاي عينگ بزرگش آن دو را ور انداز مي كرد. دختر سرش را پايين انداخته بود و پسر به نقطه نامعلومي خيره شده بود، هيچكدام چيزي نمي گفتند. انگار هر دو در دنياي ديگري سير مي كردند، پيرمرد ترجيح داد چيزي نگويد، دسته اسكناسي را از زير پيش خوان در آورد و مشغول شمارش شد، همين طور كه داشت اسكناس ها را مي شمرد از شيشه جلوي پيش خوان چشمش به دستان آن دو افتاد، آنچنان دستان يكديگر را مي فشردند كه انگار مي ترسيدند باد بيايد و ديگري را با خود ببرد. پيرمرد دسته اسكناس را روي پيش خوان گذاشت و گفت: آقا راضي باشين. پسر دسته اسكناس را برداشت و شروع به شمردن كرد، هنوز چند تاي آن را نشمرده بود كه دسته اسكناس را داخل جيبش گذاشت و از پيرمرد تشكر كرد، نگاهي به دختر كرد و هر دو به طرف درب مغازه رفتند. پسر مانند عقابي كه بال مي گشايد تا فرزندانش را از باد و طوفان در امان دارد، دستش را به دور شانه دختر انداخت، نگاه معني داري به او كرد و آهسته او را به خود فشرد، دختر دستمالي از جيبش در آورد و بطرف صورتش برد و هر دو از مغازه خارج شدند. پيرمرد طلافروش با ناباوري اين صحنه را تماشا مي كرد، در تمام ساليان دور و دراز زندگيش بسيار ديده بود جواناني را كه با دنيائي اميد و آرزو براي خريد حلقه نامزدي مي امدند و با چه ذوق و شوقي بعد ازخريد حلقه از او تشكر مي كردند و دست در دست هم، لبخند زنان از آن مغازه خارج مي شدند و مي رفتند تا نوبت ديگري برسد. بسيار هم ديده بود كساني را كه حلقه هايشان را براي فروش مي اوردند و آن را مانند موجود مزاحمي روي پيش خوان مي اندازند تا از شرش خلاص شوند اما، هرگز نديده بود اين چنين عاشقانه به سراغش بيايند و وقتي حلقه هايشان را بر روي پيش خوان مي گذارند، بغض گلويشان را بفشارد. پيرمرد دلش طاقت نياورد، حلقه ها را برداشت و به شتاب از مغازه خارج شد، چند قدم آن طرف تر دختر و پسر را ديد كه آهسته و بدون هيچ شتابي، انگار سنگين ترين وزنه هاي دنيا را به پاهايشان بسته اند، به طرف انتهاي خيابان مي روند. بدنبالشان دويد و دستش را بر روي شانه پسر گذاشت، پسر بسوي پيرمرد برگشت و گفت: بله بفرمائيد. پيرمرد با لحني آرام و دلنشين گفت: پسرم حلقه را كه نمي فروشند و سپس حلقه ها را كه در دستان پر چين و چروكش بود بسوي او دراز كرد و گفت: اين حلقه بهترين يادگار شماست، پولش هم پيش شما بماند، هر وقت داشتيد بدهيد، اصلاً اين شيريني عروسيتان. پسر نگاهي به دختر كرد و با صداي بغض آلودي به پيرمرد گفت: اگر ميذاشتن عروسي كنيم، حلقه هامون رو نمي فروختيم. دختر ديگر طاقت نياورد، بغض امانش را بريده بود، بازوي پسر را گرفت و با فشار محكمي بطرف خود كشيد و گفت: بيا بريم عزيزم. پيرمرد هاج و واج كنار خيابان ايستاده بود و دور شدن آن دو نفر را نگاه مي كرد، دستمال كوچكي را از جبيش در آورد، عينكش را برداشت و آهسته قطره اشكي را كه از گوشه چشمش سرازير شده بود پاك كرد.
تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد