مردي پسر تنبلي داشت كه از زير كار در مي رفت و همه چيز را به شوخي مي گرفت. روزي او را نزد شيوانا آورد و گفت: از شما مي خواهم به اين پسر من چيزي بگوييد كه دست از اين تنبلي و بي تفاوتي اش بردارد و مثل بقيه بچه هاي اين مدرسه به دنياي واقعيت و كار و تلاش برگردد. شيوانا با لبخند به پسر نگاه كرد و گفت: پسرم اگر تو همين باشي كه پدرت مي گويد زندگيسخت و دشواري مقابلت هست. آيا اين را مي داني؟ پسر تنبل شانه هايش را بالا انداخت و گفت: مهم نيست؟ شيوانا با تبسم گفت: آفرين به تو كه چيزي براي گفتن داري. لطفا هميني كه مي گويي را درشت روي اين تخته بنويس و براي استراحت با پدرت چند روزي ميهمان ما باش. صبح روز بعد وقتي همه شاگردان براي خوردن صبحانه دور هم جمع شدند، شيوانا به آشپز گفت كه براي پسر تنبل غذاي بسيار كمي بريزد. طوري كه فقط سر پايش نگه دارد. پسر كه از غذاي كم خود به شدت شاكي شده بود نزد شيوانا آمد و به اعتراض گفت: اين آشپز مدرسه شما براي من غذاي بسيار كمي ريخت. شيوانا بي آن كه حرفي بزند به نوشته اي كه شب قبل پسر روي تخته نوشته بود اشاره كرد و گفت: اين نوشته را با صداي بلند بخوان! حرفي است كه خودت نوشته اي. روي تخته نوشته شده بود: مهم نيست. و اين براي پسر تنبل بسيار گران تمام شد. ظهر كه شد دوباره موقع ناهار غذاي كمي تحويل پسر تنبل شد. اين بار پسر با اعتراض همراه پدرش نزد شيوانا آمد و گفت: من اگر همين طوري كم غذا بخورم كه خواهم مرد. شيوانا دوباره به تخته اشاره كرد و گفت: جواب تو همين است كه خودت هميشه مي گويي. روز سوم پسر تنبل زار و نحيف نزد شيوانا آمد و گفت: لطفا به من بگوييد اگر بخواهم غذاي كافي به دست آورم چه كار كنم؟ شيوانا به آشپزخانه رفت و گفت: هر چه را آشپز مي گويد تا ظهر انجام بده. پسر تنبل تا ظهر در آشپزخانه كار كرد و ظهر به اندازه كافي غذا خورد. او خوشحال و خندان نزد شيوانا آمد و گفت: چه خوب شد راهي براي نجات از گرسنگي پيدا كردم و بعد خوشحال و خندان براي تامين شام خود به آشپزخانه برگشت. پدر پسر تنبل با تعجب به شيوانا نگاه كرد و از او پرسيد: راز اين به كار افتادن فرزندم چه بود؟ شيوانا با خنده گفت: او حق داشت بگويد مهم نيست! چون چيزي كه براي شما مهم بود و براي حفظ اهميتش حاضر بوديد تلاش كنيد، او به خاطر تنبلي اش و اين كه هميشه شما بار كار او را بر دوش مي گرفتيد، دليلي براي نا مهم شمردنش پيدا مي كرد. اما وقتي موضوع به گرسنگي خودش برگشت فهميد كه اوضاع جدي است و اين جا ديگر جاي بازي نيست. معني مهم بودن را فهميد و به خود تكاني داد. شما هم از اين به بعد عواقب كار و نظر او را مستقيم به خودش برگردانيد و بي جهت بار تنبلي او را خودتان به تنهايي به دوش نكشيد. خواهيد ديد كه وقتي ببيند نتيجه اعمال ناپسندش مستقيم متوجه خودش مي شود اعمال درست براي او مهم مي شوند و ديگر همه چيز عالم برايش نامهم نمي شوند.
تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد