داستان كوتاه مريد و مرشد

مشاور شركت بيمه پارسيان

داستان كوتاه مريد و مرشد

۲۹ بازديد ۰ نظر

روزگاري مريد و مرشدي خردمند در سفر بودند. در يكي از سفر هايشان در بياباني گم شدند و تا آمدند راهي پيدا كنند شب فرا رسيد. ناگهان از دور نوري ديدند و با شتاب سمت آن رفتند. ديدند زني در چادر محقري با چند فرزند خود زندگي مي كند. آن ها آن شب را مهمان او شدند و او نيز از شير تنها بزي كه داشت به آن ها داد تا گرسنگي راه بدر كنند. روز بعد مريد و مرشد از زن تشكر كردند و به راه خود ادامه دادند. در مسير، مريد همواره در فكر آن زن بود و اين كه چگونه فقط با يك بز زندگي مي گذرانند و اي كاش قادر بودند به آن زن كمك مي كردند، تا اين كه به مرشد خود قضيه را گفت. مرشد فرزانه پس از اندكي تامل پاسخ داد: اگر واقعا مي خواهي به آن ها كمك كني برگرد و بزشان را بكش. مريد ابتدا بسيار متعجب شد ولي از آن جا كه به مرشد خود ايمان داشت چيزي نگفت و برگشت و شبانه بز را در تاريكي كشت و از آن جا دور شد ... سال هاي سال گذشت و مريد همواره در اين فكر بود كه بر سر آن زن و بجه هايش چه آمد. روزي از روزها مريد و مرشد قصه ما وارد شهري زيبا شدند كه از نظر تجاري نگين آن منطقه بود. سراغ تاجر بزرگ شهر را گرفتند و مردم آن ها را به قصري در داخل شهر راهنمايي كردند. صاحب قصر زني بود با لباس هاي بسيار مجلل و خدم و حشم فراوان كه طبق عادتش به گرمي از مسافرين استقبال و پذيرايي كرد و دستور داد به آن ها لباس جديد داده و اسباب راحتي و استراحت فراهم كنند. پس از استراحت آن ها نزد زن رفتند تا از رازهاي موفقيت وي جويا شوند. زن نيز چون آن ها را مريد و مرشدي فرزانه يافت، پذيرفت و شرح حال خود اين گونه بيان نمود: سال هاي بسيار پيش من شوهرم را از دست دادم و با چند فرزندم و تنها بزي كه داشتيم زندگي سپري مي كرديم. يك روز صبح ديديم كه بزمان مرده و ديگر هيچ نداريم. ابتدا بسيار اندوهگين شديم ولي پس از مدتي مجبور شديم براي گذران زندگي با فرزندانم هر كدام به كاري روي آوريم. ابتدا بسيار سخت بود ولي كم كم هر كدام از فرزندانم موفقيت هايي در كارشان كسب كردند. فرزند بزرگترم زمين زراعي مستعدي در آن نزديكي يافت. فرزند ديگرم معدني از فلزات گرانبها پيدا كرد و ديگري با قبايل اطراف شروع به داد و ستد نمود. پس از مدتي با آن ثروت شهري را بنا نهاديم و حال در كنار هم زندگي مي كنيم. مريد كه پي به راز مسئله برده بود از خوشحالي اشك در چشمانش حلقه زده بود ...


تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد