مرا به سيخ بكش و كباب كن. همچون گوجه اي بر آتش گذار تا ته مانده ي عرق هاي شرمم هم جلز و ولز كنند . گفتي تو را باد مي زنم تا خنك شوي ، تا آتش تو را نسوزاند ... اي دروغگو! خائن! آستين استكبار جهاني! من تمام عاشقانه هاي دنيا را روي ذغال داغ با تو بودن ريختم و ندانستم كه عشق همين است. حالا بيا! بيا و مرا بخور!! ... انگار از اول هم همين را ميخواستي!
تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد
داستان كوتاه آموزنده
داستان كوتاه آموزنده71
داستان كوتاه آموزنده61