از آسمان ابري ام تقدير مي بارد يعني دلِ من سرنوشت مبهمي دارد
دستم - كه عمري بي طرف بود - از تو ، بعد از اين
ديگر نمي خواهد كه آسان دست بردارد
مانند من - در رفتن و ماندن - دو دل هستي
آري ، تو هم ، بي من دلت طاقت نمي آرد
من كوچه ي تنهايم ، اما در سكوت من تنها تو هستي آنكه بايد گام بگذارد
چشمانِ اين كوچه ، همه شب كهكشان ها را پيشِ خودش ، راه عبور تو مي انگارد
اين كوچه - گرچه كوچه اي بن بست و بي عابر -
مي خواهد اما ، خويش را در دست تو بسپارد
تا بلكه لحظه لحظه ي اندوه خود را نيز
با انعكاس گام هر گام تو بشمارد