- يك جفت چشم شرقي و موهاي بندري
يك آسمان ستاره پر از آدم و ... پري
حوا كجاست ؟ رفته كنار درخت سيب
تا اينكه باز پر كند از سيب روسري
آنجا دوباره «حضرت گندم» نشسته است
بايد كه چشم بسته از آن خوشه بگذري
آدم چقدر هيچ نگويد و بگذرد ؟!
حواي خوب من! تو تويي كه مقصري
آدم چقدر حرف برايش بيايد و ...
حوا چقدر فكر خودش باشد و «...»
حوا چقدر فكر خودش باشد و «...»
نه مثل اينكه قافيه ام با «تو» جور نيست
از بين هر چه قافيه دارم «تو» بهتري
اما تويي كه در وسط شعر رفته اي
اما تويي كه توي غزل هم مسافري
يك جفت چشم شرقي نيمه برهنه را
داري به جرم وسوسه از ياد مي بري