چتر ها در شرشر دلگير باران مي رود بالا
فكر من آرام از طول خيابان مي رود بالا
من تماشا مي كنم غمگين و با حسرت خيابان را
يك نفر در جان من مست و غزل خوان مي رود بالا
گشته ام ميدان به ميدان شهر را هر گوشه دردي هست
ارتفاع دردها از پيچ شميران مي رود بالا
خواجه در روياي خود از پاي بست خانه مي گويد
ناگهان صدها ترك از نقش ايوان مي رود بالا
درد من هر چند درد خانه و پوشاك ارزان نيست
با بهاي سكه در بازار تهران مي رود بالا
گاه شب ها بعد كار سخت و ارزان خواب مي بينم
پول خان با چكمه اش از دوش دهقان مي رود بالا
جوجه هاي اعتقادم را كجا پنهان كنم ، وقتي
شك شبيه گربه از ديوار ايمان مي رود بالا
فكر من آرام از طول خيابان مي رود پايين
يك نفر در جان من اما غزل خوان مي رود بالا
داستان كوتاه آموزنده
داستان كوتاه آموزنده71
داستان كوتاه آموزنده61