ابر وقتي از غم چشم تو غافل مي شود
جاي باران ميوه اش زهر هلاهل مي شود
سر بچرخان از تنت بيرون بيا لختي برقص
در هواي چيدنت دستان من دل مي شود
سر بچرخان از هوا سرشار شو قدري بخند
دين من با خندۀ گرم تو كامل مي شود
هر طرف رو مي كنم محرابي از ابروي توست
رو بگرداني نماز خلق باطل مي شود
مي تواني تب كني بغض زمين را بشكني
بي نگاهت آب اقيانوس ها گل مي شود
چشم هايم را بگير و چشم هايت را مگير
اي كه بي چشم تو كار عشق مشكل مي شود
با تشكر از مهشيد سادات به خاطر فرستادن اين غزل. وبلاگ: http://mahokhorshid73.blogfa.com/
داستان كوتاه آموزنده
داستان كوتاه آموزنده71
داستان كوتاه آموزنده61