تاريخ ، پير و فرتوت
خاموش و سر به زير
در راه بي نشان خود آرام مي رود
با كوله بار سياه و سنگين و كهنه اش
بي لحظه اي قرار
يكريز و ناگزير
با خنده اي به لب و چشم اشكبار
در پشت سر به جاست از او رد سرخ خون
كه امتداد آن
در دوردست ترين نقطۀ زمان
تا مرزهاي شوم اولين جنون
تا پيش دامن قابيل مي رسد.
داستان كوتاه آموزنده
داستان كوتاه آموزنده71
داستان كوتاه آموزنده61