برادرم مشاور املاك داشت
من مشاور افلاك
او زمين ها را متر مي كند
من آسمان ها را
من از ساختن بيت خوشحال مي شوم
او از فروختن بيت
او چندين دفتر دارد ، من چندين كتاب
او هر روز بزرگ مي شود
من هر روز كوچك
با تمام اينها نمي دانم چرا اهل محل
به من مي گويند اكبر ، به او مي گويند اصغر!
داستان كوتاه آموزنده
داستان كوتاه آموزنده71
داستان كوتاه آموزنده61