آدم كجا ز ميوۀ ممنوعه چيده بود؟
ابليس با خدا به تفاهم رسيده بود
اثباتش اينكه سجده نمي كرد با غرور
روزي كه پشت كلّ ملائك خميده بود
انسان به هر جهت به معلم نياز داشت
قاتل كسي بُوَد كه كلاغ آفريده بود
يوسف نه از حيا به زليخا نظر نداشت
بيچاره تا به حال زليخا نديده بود
زندان به دادِ يوسفِ بي پيرهن رسيد
او نيز ورنه جامۀ عصمت دريده بود
اين حرف ها به قيمت جانم تمام شد
مانند اين غزل كه به پايان رسيده بود