بس كه مي ترسم از جدايي ها
مي گريزم از آشنايي ها
دلي از سنگ خاره خواهم ساخت
تا نرنجد ز بي وفايي ها
آرزو را به سينه خواهم كشت
تا نكوشد به خودنمايي ها
عشق اگر نور روشن سحر است
دل نبندم به روشنايي ها
چه فريبنده بود و ديده نواز
سِحر چشمش به دلربايي ها
ديدي اي دل ز پا درافتادي
بعد از آن بال و پر گشايي ها؟