برف از بس كه در اين باد ، پريشان شد و ريخت
رفت و خود را به بيابان زد و باران شد و ريخت
شمع و پروانه يكي ، مسجد و ميخانه يكي
بس كه بايد همه در پاي تو ويران شد و ريخت
مست مي آمد و آن باده كه در دستش بود
آبروي دو جهان بود ، مسلمان شد و ريخت
آبروي دو جهان ، خون گلوي دو جهان
اشك هاي تو در آن سوي بيابان شد و ريخت
لب اين رود نشست و كفِ آبي برداشت
كه نگاهش به تو افتاد و پشيمان شد و ريخت
اي كه نزديك تري از رگ گردن به بهار
غنچه ات قطره اي از خون شهيدان شد و ريخت