كاروان ها در سكوت و دزدها در قال و قيل
سال ها اين دشت نشنيده است آواي رحيل
كوچ كردن قصه شد، مردانه ماندن يك خيال
كودكان افسانه مي بافند از مردان ايل
بوي رخوت راه هاي دشت را پر كرده است
روز باران گله را خوابانده چوپان در مسيل
غرق در افسون فرعوني كسي راهي نشد
پا به پاي اعتقاد هيچ موسايي به نيل
بر زمين تا چشم مي بيند مترسك كاشتند
در فراسوي زمان مُردند مردان اصيل
انتهاي هيچ راهي منزلي پيدا نبود
جاده ها آزرده از يك امتداد بي دليل
داستان كوتاه آموزنده
داستان كوتاه آموزنده71
داستان كوتاه آموزنده61