تو را صبحي مه آلود از دل يك خواب آوردم
تنت را ريختم در شيشۀ مهتاب آوردم
خريدم از پري ها جفت مرواريد چشمت را
و از اعماق درياهاي بي پاياب آوردم
خود من يافتم در قصه ها تخم نگاهت را
تو را من كاشتم، من سايه بودم، آب آوردم
بپرس اين دست هاي هرزۀ آمادۀ چيدن
كجا بودند وقتي كالي ات را تاب آوردم؟
بريز از خويش زنبيل مرا از خواستن پر كن
براي شاخه هايت يك زمستان خواب آوردم
داستان كوتاه آموزنده
داستان كوتاه آموزنده71
داستان كوتاه آموزنده61