حيرتم را بيشتر كن تا بپرسم كيستم
آنكه در آيينه مي بيند مرا من نيستم
سايه اي رقصنده بر ديوار پشت آتشم
جز گمانِ هست، چيزي نيست هست و نيستم
خاطرات رفته را چون خواب مي بينم ولي
كاش در جايي به جز كابوس خود مي زيستم
در مقامات تحيّر جاي استدلال نيست
عقل مي خواهد كه من هرگز نفهمم چيستم
آسيابي در مسير رود عمرم! صبر كن
روزي از تكرار اين بيهودگي مي ايستم